مسعود؛ اسطوره غریب نسل بیآرمان
۱۸ سنبله در افغانستان مصادف است با ترور بحثبرانگیز احمدشاه مسعود؛ فرمانده نظامی ائتلاف شمال. مسعود را دو عرب که در هیأت خبرنگار وارد شدهبودند، ترور کردند.
مرگ مسعود که تنها دو روز پیش از وقوع حملات ۱۱ سپتامبر در امریکا صورت گرفت، هنوز یکی از پیچیدهترین پروندههای سیاسی و جنایی در افغانستان محسوب میشود و رازهای نهفته و نگفته فراوانی دارد.
پس از مسعود اما گروه بزرگی از رهبران منسوب به جریانی موسوم به «شورای نظار» و «حزب جمعیت اسلامی افغانستان» از رهگذر وابستگی به او به آب و نان رسیدند و مدارج بالای کرسیهای دولتی را برای سالها در اختیار گرفتند.
جذب این دسته از یاران و همسنگران مسعود در بدنه قدرت، از نظر منتقدان، موجب شد تا آنها با اشتغال به کسب پول و پست، روحیه مقاومت و پایداری را فراموش کنند و از رویکردهای آرمانگرایانهای که مسعود، مروج و مبلغ آن بود، فاصله بگیرند.
منتقدان این جریان معتقد اند که بعدا بخشی از پروژه حذف هدفمند رهبران تراز اول مجاهدین، در سایه همان غفلتی امکانپذیر شد که در نتیجه اشتغال یاران مسعود به مال و جاه و پول و پست، شکل گرفت و موجب انفصال آنها از آرمانهای سیاسی و جهادیشان شد.
صرف نظر از درستی یا نادرستی این ادعا، واقعیت این است که با ترور مسعود و جذب دیگر رهبرانی که تا زمان حضور و حیات او، قدرت و جرأت ابراز وجود مستقل از رویکردها و راهبردهای او را نداشتند در بدنه دولت جدید، امریکا و دهها قدرت خارجی همپیمان آن بهسادگی توانستند همه افغانستان را زیر پا بگذارند و حتی به پنجشیر که زمانی شکستناپذیر و غیرقابل فتح به نظر میرسید، رخنه و نفوذ کنند و بر آن سلطه یابند.
سخن بر سر این نیست که پنجشیر در برابر امریکا شکست خورد و درهای استراتژیک که مقاومت آن، خواب از چشم قدرتهای استعماری میپراند، بهسادگی در اختیار امریکا قرار گرفت و هیبت و ابهت آن شکسته شد؛ نه، چه اینکه اصولا جنگی میان امریکا و پنجشیر درنگرفت و قرار هم نبود دربگیرد؛ بلکه حرف اصلی این است که پس از مسعود و اشتغال آسان پیرواناش به پول و پست و مقام و منصب، پنجشیر هم دیگر آن دژ مستحکم و تسخیرناپذیری که نماد مقاومت بود، نبود و نیست.
ظاهرا آنگونه که آن مأمور سابق سیا در خاطراتش اذعان کردهاست، بستههای دالر امریکایی، کارساز واقع شد و همهچیز را تغییر داد.
رهبرانی که با مرگ مسعود، امکان ابراز وجود پیدا کردند، تنها نسبتشان با مسعود، پخش و نشر گسترده عکسهایی از او بود که از دفاتر دولتی تا اماکن عمومی و چهارراههای مرکزی شهر همهجا بهچشم میخورد. این وضعیت برای منتقدان عملکرد و کارنامه این افراد، نه فقط کافی نیست؛ بلکه یادآور این کلیشه دیرینه است که از رهبرانی که جانشان را بر سر آرمانهای درست یا نادرستشان گذاشتند، برای نسلهای بعدی، تنها عکسهایی باقیمانده که برای رسیدن به نام و نان رهبران مدعی میراثداری آنان بهکار میآید.
ممکن است این نقد را خیلی از رهبرانی که هنوز خود را به مسعود و راه و آرمان او نسبت میدهند، برنتابند و شاید هم آنها با توجه به تغییر بنیادین شرایط سیاسی پسامسعود، در این موضع خود، حق بهجانب باشند.
صرف نظر از این امر، پرسشی که امروزه بهویژه در نمایشی که غالبا در روز ۱۸ سنبله در خیابانهای پایتخت، شاهد آن هستیم، مطرح میشود این است که آیا مسعود هنوز برای نسل آرمانخواه و آرمانجوی امروز، پیامی برای ارائه دارد؟ به بیان دیگر، چه چیزی در مسعود هست که بهرغم عملکرد غیرقابل دفاع بازماندگان او در شورای نظار و جمعیت، هنوز قادر است صدها نفر را به خیابانها بکشاند؟ صدها نفری که حتی بیاعتنا به فراخوانهای مکرر رهبران وابسته به جریان مسعود و هشدارهای صریح دولت، با نهایت نیستانگاری و نیهیلیسم به خیابانها میریزند و سعی در شکستن نظم و امنیت و ثبات دارند و در این مسیر نه به جان سرباز گارنیزیون اهمیت میدهند و نه از عواقب اوباشگری و بینظمی و قدرتنمایی مسلحانهشان با عکسهای مسعود و پرچم دولت برهانالدین ربانی، ابایی دارند.
بهنظر میرسد پاسخ این پرسش، یک جمله ساده و کوتاه اما مهم و معنادار باشد: اسطوره غریب نسل بیآرمان.
مسعود در نگاه هوادارانش یک اسطوره است؛ اسطورهای که در نقطهای دور از تاریخ ایستاده و آنها را به آرمانها و اهدافی میخواند که حالا دیگر در نزد نزدیکترین یارانش نیز غریب واقع شدهاست.
نسلی که امروز آرماناش را در مسعود میجوید، نسلی سرگشته و سرخورده و بیآرمان است. این نسل با علمکردن مسعود و برافراشتن عکسها و حتی پرچمهای منسوب به دوران قدرت مسعود و شکستن نظم مستقر موجود در تقلای بازتولید آرمانهایی است که با مسعود ترور شد و بازماندگان نخواستند یا نتوانستند با پیروی از آن و مبارزه و مقاومت و پایداری و جهاد برای تحقق آن، خود را از جاه و جلال و پست و پول، محروم کنند. آنها از همه میراث مسعود، تنها عکسهای او را برگرفتند تا در سایه آن بتوانند بیشتر بهدست آورند و بهتر رشد کنند. آنها توده فرودست و جوانان جویای نام و نسل سرگشته فاقد آرمان را بهحال خود رها کردند و اینک آنچه در خیابانهای کابل میبینیم اوج سرگشتگی این نسل آرمانخواه سرخورده است که با یاغیگری و سرکشی نیستانگارانه رویای گمشدهاش را تنها در بازآفرینی اسطوره غریبی میبیند که در آن نقطه دور تاریخ ایستاده و تماشاگر اعمال و رفتار افرادی است که در حضور و حیات او، توان ابراز وجود نداشتند و پس از مرگاش هرکدام برای نزدیکشدن به کانونهای داخلی و خارجی قدرت، راه دیگری را میزند و از عکس و نام مسعود برای رسیدن به مرادش، رهتوشه میسازد.