گفتوگو با فرانسیس فوکویاما: بعد از «پایان تاریخ» چه خواهد آمد؟
فوکویاما میگوید دموکراسی بهسبک امریکا شاید پایان تاریخ باشد، اما با بحران جدید چه میتوان کرد؟
گفتوگوی ایوان گلدشتاین با فرانسیس فوکویاما، کرونیکل آو هایر اجوکیشن — فرانسیس فوکویاما از صحبت دربارۀ پایان تاریخ خسته است. او سی سال قبل مقالهای فنی در یک ژورنال نهچندان پرخوانندۀ سیاستگذاری نوشت و یکشبه سوژۀ بحثهای روشنفکری شد. حرف او که میگفت پیروزی لیبرالدموکراسی بهسبک غربی نشانۀ «خاتمۀ تکامل ایدئولوژیک نوع بشر» است همچنان اعلامیۀ نمادین دنیای پس از جنگ سرد مانده است. او از آن هنگام تاکنون مدافع آن حرف بوده است. مرتباً از او میپرسند که آیا فلان یا بهمان واقعه (۱۱ سپتامبر، بحران مالی سال ۲۰۰۸، انتخاب دونالد ترامپ) نظریۀ او را نقض کرده است؟ پاسخ او منفی است.
از نگاه فوکویاما، این سردرگمی حاصل بدخوانی (یا نخواندن) آخرین فصلهای کتاب سال ۱۹۹۲ او با عنوان پایان تاریخ و انسان واپسین است. آنجا بود که دغدغهاش دربارۀ توانایی لیبرالدموکراسیها و اقتصادهای بازار در ارضای میل انسان به بازشناسی را مطرح کرد. لیبرالدموکراسی میتواند صلح و رونق به ارمغان بیاورد، اما اگر صلح و رونق کافی نباشد چه؟
فوکویاما در کتاب جدیدش هویت: تقاضای کرامت و سیاستهای رنجش به همین پرسش بازمیگردد. به گفتۀ او، پاسخ این سؤال همین حالا هم ما را احاطه کرده است: جهش جهانیِ سیاستهای هویتی، که بهنوبۀخود هیزم بر آتش ملیگرایی پوپولیستی، اقتدارگرایی، مناقشۀ دینی و افول دموکراسی ریخته است. او مینویسد: «تقاضای بازشناسیِ هویتِ فردْ مفهومی اصلی است که نخ تسبیح بخش عمدهای از رخدادهای سیاستورزی امروز دنیاست.»
این استاد علوم سیاسی دانشگاه استنفورد از خانهاش در شهر کارمل (ایالت کالیفرنیا)، در مصاحبه با کرونیکل ریویو دربارۀ سیاستهای هویتی، سیاستهای جهانی، شاگردی پل دو مان و آلان بلوم، و این نکته حرف زد که رهبران آموزش عالی چگونه و چرا در دفاع از آرمانهای بنیادین ناکام ماندهاند.
ایوان گلدشتاین: بگذارید از همانجا شروع کنیم که شما کتاب هویت را شروع کردهاید: دونالد ترامپ. این کتاب، پاسخ و واکنشی به انتخاب اوست. ذکر او در کتاب پایان تاریخ و انسان واپسین هم آمده بود.
فرانسیس فوکویاما: یکی از استدلالهایم در پایان تاریخ این بود که خوب است دموکراسی با اقتصاد بازار پیوند بخورد چون مثل اسفنجی برای جذب انرژیهای جاهطلبانۀ کسانی عمل میکند که، بدون آن، ژولیوس سزار یا آدولف هیتلر میشوند. در این بستر است که نام دونالد ترامپ را میآورم. نظام سیاسیمان باید قادر به جذب و ایمنسازی مشکل آنجاست که چطور بیعدالتی را تفسیر کرده و سعی در حلش کنیم، که معمولاً راهحلها به چندپارهسازی جامعه میانجامد چنین کسانی باشد. آن هنگام به نظر میآمد نظاممان چنین میکرد. ترامپ میتوانست سرمایهگذار املاک، یا علاوهبرآن آدم سرگرمکنندهای باشد. اینها برایش کافی نبود و وارد سیاست شد. حالا به یک مشکل واقعی برخوردهایم. سیستم قانوناساسیمحورمان چنان طراحی شده بود که جلو اوجگیری افراد بسیار جاهطلب را بگیرد و با سیستمی از کنترلهای مختلف آنها را محدود کند. ما اکنون در بوتۀ آزمون این قضیهایم.
گلدشتاین: آیا خوشبین هستید؟
فوکویاما: بعد از نوامبر از من بپرسید.
گلدشتاین: شما منتقد آنید که کشمکشهای سیاسی در قاب مناقشههای اقتصادی نشانده میشوند. به نظرتان، هویت بهتر میتواند سیاست را تبیین کند؟
فوکویاما: سابقۀ این مضمون به افلاطون برمیگردد که از بخش سوم روح میگفت که خواستار بازشناسی کرامت شخص است. در ایام امروزین، آن حرف به قالب سیاستهای هویتی درآمده است. ما خودمان را دارای خویشتنِ درونیِ پنهانی در داخل وجودمان میدانیم که سیاهنمایی میشود، نادیده گرفته میشود، حرفش شنیده نمیشود. مسئلۀ بخش عظیمی از سیاست مدرنْ این خویشتن است که میخواهد کشف شود، کسی علناً مدعی تملکش شود و نظام سیاسی به رسمیتش بشناسد.
بخش فراوانی از این کشمکشهای بازشناسی ناشی از آن جنبشهای اجتماعیاند که ظهورشان در دهۀ ۱۹۶۰ شروع شد، ازجمله سیاهپوستان، زنان، دگرباشان جنسی، سرخپوستها و معلولان. چپها پذیرای این گروهها شدند که موجب واکنش راستها شد. آنها میگویند: ما چطور؟ آیا ما سزاوار بازشناسی نیستیم؟ آیا طبقۀ نخبگان ما را نادیده نگرفته و تلاشهایمان را کمرنگ نشان نداده است؟ این مبنای پوپولیسم امروزی است.
گلدشتاین: آیا اینکه گروههای اقلیت خواستار بازشناسی شوند، بالذات مشکلآفرین است؟
فوکویاما: قطعاً خیر. تکتک این تلاشها موجهاند. مشکل آنجاست که چطور بیعدالتی را تفسیر کرده و سعی در حلش کنیم، که معمولاً به چندپارهسازی جامعه میانجامد. مثلاً در قرن بیستم، پایگاه چپها حول طبقۀ کارگر و استثمار اقتصادی بود، نه استثمار گروههای هویتی خاص. این نکته، پیامدهای زیادی برای راهحلهای ممکن جهت حل بیعدالتی دارد. به عنوان نمونه، وقتی فقر را شاخص یک گروه خاص بسازیم، یک مشکل آن است که حمایت از دولت رفاه تضعیف میشود. چیزی مثل طرح بیمۀ همگانی اوباما را در نظر بگیرید که به نظرم یک سیاست مهم بود. بسیاری از مخالفانش آن را یک سیاست ویژۀ نژادهای خاص میفهمیدند. یعنی انگار یک رئیسجمهور سیاهپوست میخواست کاری برای رأیدهندگان سیاهپوستش بکند. ما باید به آن روایتی برگردیم که کمتر بر گروههای باریک و بیشتر بر اجتماعهای بزرگتر تمرکز دارد، بهویژه آن اجتماعی که «مردم امریکا» مینامیم.
گلدشتاین: گرایشهای خاص در میان دانشگاهیان تا چه حد این چندپارگی در سیاستورزیمان را وخیمتر کرده است؟
فوکویاما: این پرسش غامضی است چون رسانههای محافظهکار روی واقعههای خاص دست میگذارند.
رسانههای اجتماعی به شما اجازه میدهند خودتان را در یک گروه هویتی حصر کنید، برای هرچه میگویید تأیید بگیرید، و مجبور نشوید با کسانی بحث و جدل کنید که طرز فکر متفاوتی دارند و بزرگشان میکنند انگار که نمایندۀ کل تحصیلات عالیاند. دوستانم میگویند: روشن است که آزادی بیانی در دانشگاهها نمانده است. این حرف به گمانم زیادهروی است. ولی اصل آن پرسش مهم است. آنچه در دانشگاهها رُخ میدهد، ضربآهنگ بحث را برای بسیاری نهادهای نخبۀ دیگر تعیین میکند. آنچه میان دانشگاهیان رُخ میدهد نهایتاً باواسطه به مابقی جامعه میرسد.
گلدشتاین: شما برخی از تحولات حوزۀ دانشگاه را به «چرخش درمانی» در حیات امریکایی ربط میدهید.
فوکویاما: شروع ماجرا به دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ برمیگردد، یعنی زمانی که هویت علَمدار شد. مردم احساس ناکامی میکردند. احساس میکردند خویشتنهایی حقیقی دارند که از بازشناخت محروم مانده است. بهواسطۀ فقدان یک چارچوب فرهنگی مشترک که سابقاً دین عهدهدارش بود، مردم سردرگم بودند. روانشناسی و روانکاوی این خلأ را پُر کردند. در حرفۀ پزشکی، معالجۀ سلامت روانی یک رسالت درمانی است، و این حرف که هدف جامعه اخلاقاً باید بهبود عزتنفس مردم باشد موجه شد.
این به رسالت دانشگاهها هم وارد شد، و متعاقباً تدوین معیارهای آموزشی (برخلاف معیارهای درمانی) با هدف بهبود حس دانشجویان نسبتبه خودشان دشوار شد. همین نکته به بسیاری از مناقشات دربارۀ چندفرهنگگرایی دامن زد. این قضیه به روشنی در استنفورد هویدا شد.
گلدشتاین: در آن کتاب از یک رهبر اتحادیۀ دانشجویان سیاهپوست استنفورد در دهۀ ۱۹۸۰ نقلقولی میآورید که گفته است برنامۀ درسی مبتنی بر تمدن غربیِ دانشگاه «چنان ضربههای روانی و هیجانی به افراد میزند که هنوز شناخته نشدهاند.»
فوکویاما: آن رهبر دانشجویی بهجای اینکه بگوید میخواهیم مؤلفان حاشیهای را بهخاطر اهمیت آموزشی و تاریخی و فرهنگیشان بخوانیم، این قاببندی را انتخاب میکند که کنار گذاشتن آن مؤلفان به عزتنفس افراد ضربه میزند: چون همقطاران من به قدر کافی در این حوزه نماینده ندارند، حس چندان خوبی نسبت به خودم ندارم. این هم بخشی از آن انگیزهای است که مدیران و اساتید را به گسترش برنامۀ درسی برمیانگیزد تا آن رسالتی را پیاده کنند که همه خوب میفهمیم ماهیت درمانی دارد. اما به نظر من، این کار سدّ مسیر آن میشود که دانشگاهها رسالتهای آموزشیشان را ایفا کنند. آنچه موجب میشود دانشجویان حس خوبی به خودشان پیدا کنند لزوماً همانی نیست که به درد آموزششان میخورد.
گلدشتاین: آیا سیاستهای هویتی را تهدیدی علیه آزادی بیان میدانید؟
فوکویاما: چارلز موری زمستان امسال در استنفورد سخنرانی کرد. من طرف صحبت او بودم. یک تجمع اعتراضی رُخ داد اما او آنچه را میخواست بالأخره گفت. چارلز موری به من گفت که سراسر کشور سخنرانی داشته است، و ماجرای میدلبری گرچه اتفاق بدی بود، ولی مصداق عام استقبال از او در دانشگاهها نیست.
لذا دربارۀ جواب سؤالتان دودل هستم. صحبت دربارۀ بسیاری چیزها در دانشگاه دشوار است، ولی بعید است بگویم با بحران عمومی آزادی بیان مواجهیم. ما هنوز میتوانیم دربارۀ بسیاری مسائل مباحثه کنیم.
گلدشتاین: نقش رسانههای اجتماعی چطور؟
فوکویاما: رسانههای اجتماعی دقیقاً برای سیاستهای هویتی ساخته و پرداخته شدهاند. به شما اجازه میدهند خودتان را در یک گروه هویتی حصر کنید، برای هرچه آنچه موجب میشود دانشجویان حس خوبی به خودشان پیدا کنند لزوماً همانی نیست که به درد آموزششان میخورد میگویید تأیید بگیرید، و مجبور نشوید با کسانی بحث و جدل کنید که طرز فکر متفاوتی دارند. سخت بتوان گفت علت کدام است و معلول کدام. قبلاً فکر میکردم که موتور ماجرا خود جامعه است و فناوری صرفاً شتابدهندۀ آن است. ولی به این فکر افتادهام که رابطۀ علّی در جهت دیگر است: اگر اینترنت و رسانههای اجتماعی نبودند به این جایی که هستیم نمیرسیدیم. مورخانی که در آینده میآیند باید این ماجرا را رمزگشایی کنند.
گلدشتاین: در سالهای اخیر جنبشی با هدف افزایش «تنوع دیدگاه» در محافل دانشگاهی راه افتاده است. آیا کمبود نسبیِ اساتیدِ محافظهکار مشکلآفرین نیست؟
فوکویاما: اگر واژۀ «محافظهکار» را به معنای درستش بفهمید، یعنی متفکرانی که ایدههای متفاوتی دارند و صرفاً ایدئولوگ نیستند، ما مطمئناً به تعداد بیشتری از آنها نیازمندیم.
گلدشتاین: شما سابقاً محافظهکار بودید. آیا هرگز شده بود احساس کنید که دانشگاه پذیرای شما نیست یا برایتان محرومیتی ایجاد میکند؟
فوکویاما: نه. هرگز. تا حدی به این دلیل که من هرگز رویکرد حزبی تند و تیز نداشتم. من در دو مجلۀ پابلیکاینترست و کامنتری در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ از لحاظ ایدئولوژیک با نومحافظهکاران همسو بودم. برای والاستریت ژورنال مینوشتم. هیچ کس سعی نکرد صدایم را خفه کند. چون در دانشکدههای سیاستگذاری درس میدادم، قدری مداراگرتر از مثلاً برخی دانشکدههای خاص علومانسانی بودند.
گلدشتاین: به اعتقاد شما میتوان سیاستهای هویتی را بهسوی یک فهم گستردهتر از هویت مشترک هدایت کرد. دانشگاهها در این زمینه چه نقشی میتوانند ایفا کنند؟
فوکویاما: دانشگاهها فراموش کردهاند که باید به نخبگان آمریکایی دربارۀ نهادهایشان آموزش بدهند. این قضیه در استنفورد واقعاً مرا غافلگیر کرده است. همۀ کارهایی که استنفورد به خیال خود میکند، فلان چیز جهانی و بهمان کار جهانی است. ما دانشجویان را آماده میکنیم که رهبران جهانی بشوند. بهسختی میتوان نشانهای از تعهد به ترویج حکمرانی مبتنی بر قانون اساسی، حکومت قانون یا برابری دموکراتیک، در کشورمان یافت. حرفم این نیست که تکتک دانشجویان باید کلاس حکومت آمریکایی را بگذرانند؛ چنین طرحی به دلایل متعدد جواب نخواهد داد. ولی دانشگاهها باید رهبران آیندۀ کشور خودمان را بهتر آماده کنند.
گلدشتاین: شما، بهعنوان یک دانشمند علوم سیاسی، پیشینۀ نامتعارفی دارید. مدرک کارشناسیتان را در ادبیات کلاسیک در دانشگاه کرنل گرفتید، ارشد خود را در ادبیات تطبیقی در دانشگاه ییل گذراندید که پیش پل دو مان درس میخواندید. سپس مدتی را در پاریس گذراندید که سر کلاسهای رولان بارت و ژاک دریدا نشستید. از این سیر و سیاحتتان در قلمروِ شالودهشکنی خاطرهای دارید؟
فوکویاما: به این نتیجه رسیدم که تماماً مزخرف است. آنها هوادار یک نوع نسبیگرایی نیچهای بودند که میگفت حقیقتی در کار نیست و هیچ استدلالی برتر
اگر شما واقعاً یک نسبیگرای اخلاقی باشید، دلیلی ندارید که ناسیونالسوسیالیسم یا برتری نژادی اروپاییان را هم تأیید نکنید چون هیچ چیز صحیحتر از چیز دیگر نیست از استدلال دیگر نیست. با این حال، اکثرشان متعهد به یک دستورکارِ اساساً مارکسیستی بودند. این دو کاملاً تناقضآمیز به نظر میآمد. اگر شما واقعاً یک نسبیگرای اخلاقی باشید، دلیلی ندارید که ناسیونالسوسیالیسم یا برتری نژادی اروپاییان را هم تأیید نکنید چون هیچ چیز صحیحتر از چیز دیگر نیست. به این فکر افتادم که این مسیر ورشکسته است و تصمیم گرفتم مسیرم را بهسمت علوم سیاسی ببرم.
گلدشتاین: دکترایتان را در دانشگاه هاروارد خواندید. در آنجا با ساموئل هانتینگتون آشنا شدید که برخی میگویند «پیامبر عصر ترامپ» است، چون گفته میشود پیشبینیکننده و مشوق اوجگیری بومیگرایی سفیدپوستمحور بوده است. آیا کتاب ما کیستیم؟۳ که هانتینگتون در اواخر عمرش پیرامون مهاجرت نوشت، شما را دلزده نکرد؟
فوکویاما: من با دید کلی او به مهاجرت که یک نگاه ارتجاعی بود مخالف بودم، چون شواهدی تجربی مبنی بر بدبودن مهاجرت نمیبینم. به نظرم در کل پدیدۀ خوبی است. اتهامی که بهناحق به او زدهاند نژادپرستی است. او نمیگفت مهاجران بدند چون اروپاییان سفیدپوست نیستند. او میگفت اروپاییانِ سفیدپوست یک فرهنگ خاص داشتند که به آمریکای شمالی آوردند که در کارکرد آتی نهادهای لیبرالدموکرات در ایالات متحده بسیار اهمیت داشت. با این دیدگاه، موافقم.
گلدشتاین: سر جنگ عراق، مشاجرهای علنی میان شما و همقطاران نومحافظهکارتان رُخ داد. جداکردن صفتان از آنها چه حسی داشت؟
فوکویاما: حس رهایی داشت. دو چیز موجب شد که دیگر محافظهکار نباشم. یکی جنگ عراق بود؛ دیگری بحران مالی سال ۲۰۰۸. خاستگاه هر دوِ آنها ایدههای محافظهکارانهای بود که من حامیشان بودم، و هر دو فاجعۀ تمامعیار بود. اینگونه بود که به بازنگری اساسی در موارد بسیار رسیدم.
جوانتر که هستید، شاید فکر کنید ایدههای مستقلی از آنِ خود دارید، ولی به تأیید دوستان و همکارانتان وابستهاید. وقتی جدا شدم، رها شدم چون دائم نگران نبودم که: جماعت مجلۀ کامنتری دربارۀ این یا آن چه میگویند؟
گلدشتاین: در کتاب آمریکا بر سر تقاطع۴ که سال ۲۰۰۶ دربارۀ نومحافظهکاری نوشتید، گفتید که اعتراضهای دانشجویی دهۀ ۱۹۶۰ چگونه دیدگاههای نومحافظهکاران متقدمی مانند دنیل بل، نیتان گلزر و سیمور مارتین لیپست را شکل دادند، یعنی کسانی که مخالف دانشجویان رادیکال بودند. ماجراهای دانشگاه کرنل در سال ۱۹۶۹ تأثیر عظیمی بر آلان بلوم، مرشد شما که آن زمان استاد دانشگاه بود، داشت. در سالهای اخیر شاهد احیای کنشگری دانشجویی هستیم که شاید از دهۀ ۱۹۶۰ بدینسو نظیر نداشته. آیا باید در آینده چشمانتظار آن باشیم که جماعتی از دانشگاهیانِ لیبرالْ راستگرا شوند؟
فوکویاما: میبینم که تقدیرمان گرفتاری در چرخۀ ابدی تکرار است. سیاستورزی در دانشگاه چندان ترقی نکرده است. اکنون شاهد بازگشت بسیاری از همان ایدهها هستیم. ولی اینبار، به واکنشی ارتجاعی دامن میزند که چندان مولد نیست چون مهارش در دست راستگرایانی است که متفکر نیستند. در دهۀ ۱۹۸۰، متفکران محافظهکار، ولی جدی، زیاد داشتیم. امروز کسی از آن جنس میان راستها نمیبینم. این خیلی بد است چون به ایدههای خوب از آدمهای فکور در دو طرف نیازمندیم.
گلدشتاین: اوضاع بسیار وخیمتر شده است، چون رئیسجمهوری داریم که به اعتقاد من نژادپرست است امروزه اکثریت جمهوریخواهان و مستقلهای متمایل به راست فکر میکنند که آموزش عالی تأثیری منفی بر کشور دارد. آیا پیدایش تصورِ این مشکل تقصیر خود آموزش عالی است؟
فوکویاما: در مواجهه با آن جنس تهدیدها علیه آزادی بیان که واکنشهای ارتجاعی محافظهکارانه را برمیانگیزند، بسیاری از اساتید و مدیران معمولاً موضعگیری نمیکنند. و آنها اخلاقاً باید موضعگیری کنند. من رئیس دانشگاه شیکاگو [روبرت زیمر] را تحسین میکنم که در صف اول این مسائل است. ما رؤسای دانشگاه بیشتری مثل او نیاز داریم. آنها باید بگویند که با این چرندیات کنار نمیآیند. ما دانشگاهی هستیم، ما متعهد به مباحثۀ آزاد ایدههاییم، لذا همین کار را هم میکنیم.
گلدشتاین: میخواهم صحبت را با یک نکتۀ شخصی پایان بدهم. پدربزرگ، مادربزرگ و عمویتان در طول جنگ جهانی دوم در اردوگاههای بازداشتیان۵ بودند. آیا، در عصر ترامپ، به آن سابقۀ خانوادگی بیشتر فکر میکنید؟
فوکویاما: از یازده سپتامبر به بعد، که برخی اجتماعهای قومیتی بهخاطر تحولات کشورهای دیگر مورد سوءظن گسترده قرار گرفتند، زیاد به آن فکر میکردهام. اوضاع بسیار وخیمتر شده است، چون رئیسجمهوری داریم که به اعتقاد من نژادپرست است و مطمئناً مایل به پذیرش حمایت نژادپرستان بوده است. اینکه او این هیولای بیگانههراسیِ آشکار را بیدار کرده است، بسیار خطرناک است. این اتفاق مرا بسیار عصبانی میکند.