جهان در چنگ احساسات
در اواخر بعدازظهر یکی از جمعههای نوامبر پارسال، پولیس را به علت «حادثهای تروریستی» به ایستگاه مترو «آکسفورد سیرکوسِ» لندن فراخواندند. از مردم خواستند که ایستگاه را ترک کنند، و در نتیجه جمعیتی انبوه به طرف خروجیهای ایستگاه شتافتند. گزارشهایی دربارهی شلیک گلوله دهان به دهان چرخید، و عکسها و ویدیوهایی در اینترنت منتشر شد که نشان میداد مردم در حال فرار از آن ناحیهاند و نیروهای مسلح پولیس به سوی آن محل میشتابند. در بحبوحهی این هول و هراس، معلوم نبود که منشاء تهدید دقیقاً چیست و آیا مثل حملات دو سال قبل در پاریس، چند حمله به طور همزمان در جریان است یا نه. نیروهای مسلح پلیس به فروشگاه لوازم خانگیِ سلفریجِز هجوم بردند و از خریداران خواستند که ساختمان را تخلیه کنند. آلی مورس، خوانندهی موسیقی پاپ، که در آن لحظه در فروشگاه بود در توئیتی خطاب به ۸ میلیون هوادار توئیتریاش نوشت: «گندش بزنن! الان همه دارن از سلفریجز میرن بیرون. صدای گلوله میآد.» خریدارانی که داشتند به طرف درهای خروجی میرفتند با کسانی که به داخل میآمدند برخورد کردند و در نتیجه هول شدند و رم کردند.
به لطف تلفنهای هوشمند و شبکههای اجتماعی، کل این ماجرا بیدرنگ ضبط و به اشتراک گذاشته شد و دربارهاش بحث کردند. پلیس سعی کرد تا از طریق حساب توئیتریِ خود هول و هراس را فروبنشاند اما کاری از پیش نبرد زیرا ترس و دلهره مردم را در کام خود فرو برده بود. تامی رابینسون، فعال دستراستیِ افراطی، در توئیتی نوشت که اوضاع «شبیه به یک حملهی جهادی دیگر در لندن است.» روزنامهی ]راستگرای[ دِیلی مِیل توئیت بیعیب و ایرادی از ده روز قبل را رو کرد که نوشته بود یک «کامیون در پیادهرویی در آکسفورد استریت توقف کرده است.» این روزنامه با ]سوء[استفاده از این توئیت، در توئیت دیگری نوشت، پس از «برخورد کامیون با عابران پیاده» و محاصرهی ایستگاه آکسفورد سیرکوس توسط نیروهای پلیس، «چند گلوله شلیک شده است.» رسانهها بیش از آن که واقعیتها را گزارش دهند سرگرم جلب توجه مردمی بودند که احساساتی شده بودند.
حدود یک ساعت پس از تخلیهی آکسفورد سیرکوس، پلیس در بیانیهای اعلام کرد که «تا کنون پلیس هیچ اثری از مظنونین، یا شاهد و مدرکی دال بر شلیک گلوله و کشته و زخمی شدن کسی نیافته است.» اندکی بعد معلوم شد که نُه نفر را برای درمان جراحتهای ناشی از ازدحام جمعیت به بیمارستان بردهاند اما تا آن وقت هیچ خسارت شدیدتری دیده نشده بود. چند دقیقهی بعد متروی لندن در توئیتی اعلام کرد که همهی ایستگاهها دوباره باز شدهاند و قطارها فعالیت عادی خود را از سر گرفتهاند. نه از سلاح خبری بود و نه از تروریست.
علت این ماجرا چه بود؟ تعداد زیادی از مردم با پلیس تماس گرفته و از شلیک گلوله در مترو و خیابان خبر داده بودند، و نیروهای پلیس پس از شش دقیقه به محل رسیده بودند. اما تنها خشونتی که اتفاق افتاده بود درگیری دو نفر بود که در سکوی بیش از حد شلوغ ایستگاه مترو به هم تنه زده بودند. هرچند معلوم نشد که چرا مردم فکر کردند که گلوله شلیک شده است اما همین زدوخورد کافی بود تا جمعیتِ دور و بر آنها ناگهان از ترس عقبعقب برود، و این امر موجی از جابهجایی سریع به راه انداخته بود که با گسترش در سکوی شلوغ و در سراسر ایستگاه شدت یافته بود. با توجه به این که چندی قبل در لندن چند حملهی تروریستی رخ داده بود و چند حملهی دیگر هم توسط پلیس خنثی شده بود، به آسانی میتوان فهمید که چطور هول و هراس در آن فضای تنگ و بسته گسترش یافته است. کسی انتظار ندارد که مردم در چنان اوضاعی، وقتی عدهی زیادی در اطرافشان این سو و آن سو میدوند و جیغ میکشند، مطابق با واقعیت رفتار کنند. وقتی واکنش سریع لازم است، غرایز جسمانی زمام امور را به دست میگیرند.
پس از این ماجرا، مغازهداران محلی خواهان آن شدند که بلندگوهایی «به سبک توکیو» در خیابانهای اطراف نصب شود تا پلیس بتواند در آنِ واحد با همهی مردم صحبت کند. این خواسته چندان جلب توجه نکرد اما بخشی از مشکل را آشکار کرد. وقتی اتفاقی به سرعت رخ میدهد و احساسات غلیان میکند، ناگهان واقعگرایی از بین میرود. در عصر دیجیتال، شایعه، خیالپردازی و گمانهزنی به سرعت جای خالی اطلاعات دقیق را پر میکند. بعضی از این شایعات و حدس و گمانها را به نفع روایتی خاص، تحریف و دربارهاش مبالغه میکنند. ترس از خشونت میتواند درست به اندازهی خود خشونت مخل و مخرب باشد، و وقتی اشاعه یابد فرونشاندنش دشوار است.
اگر شایعات با سرعت کافی اشاعه یابد، یکدفعه سر و کلهی ترس و درگیری ظاهر میشود. پژوهش اخیر دانشگاه واریک نشان داد که بین خشونت علیه پناهندگان در آلمان و میزان استفاده از فیسبوک همبستگی وجود دارد. به عبارت دیگر، انتقال سریع اطلاعات میان کاربران فیسبوک میتواند به احساس خطر و پارانویا بینجامد. فیسبوک در خشونتهای قومی در سری لانکا، میانمار و هند هم نقش داشته است زیرا شایعات آنلاین میتواند به بسیج مردم و رویارویی آنها با یکدیگر دامن بزند.
چنین رویدادهایی از یکی از ویژگیهای زمانهی ما پرده برمیدارد، زمانهای که در آن واکنش سریع را اغلب بر ارزیابیهای آهستهتر و محتاطانهتر ترجیح میدهند. هر چه بیشتر به رسانههای «فوری» عادت میکنیم، ناگزیر بیشتر به حس و احساس اعتماد میکنیم تا شاهد و مدرک. در ارزیابی شناخت، بیشتر به سرعت و تأثیر بها میدهیم تا عینیت و واقعبینی، و-همانطور که مطالعات مربوط به محتوای توئیتر تأیید کرده-دروغی که احساسات را تحریک بکند اغلب سریعتر از واقعیت اشاعه مییابد. در هنگام خطر عینی، یعنی وقتی زمان اهمیت دارد، واکنش سریع معقول است. اما حالا تأثیر دادههای «فوری» دیگر به مسائل امنیتی محدود نمیشود. اخبار، بازارهای مالی، دوستیها و کار دائماً ما را درگیر جریان اطلاعات میکند؛ در نتیجه، فاصله گرفتن از این اطلاعات و ترسیم تصویری مرضیالطرفین یا درستتر از آنها دشوارتر میشود. بنابراین، این احتمال وجود دارد که احساس کنیم وضعیتهای بیخطر، خطرناکاند تا این که سرانجام واقعاً خطرناک شوند.
در دوران خیزش پوپولیسم، و نشانگان توأم با آن که «بیاعتنایی به حقیقت» و «قبیلهگرایی» خوانده و تقبیح میشود، مرسوم است که آشفتگی سیاسی را تقصیر رأیدهندگانی بدانند که به احساسات خود میدان میدهند. اما این که به مردم بگوییم احساسات خود را کنترل و از بالادستیهای عاقلترِ خود پیروی کنند، حرف جذاب یا مؤثری نیست. چنین انتقادی از پوپولیستها و حامیانشان چیزی نیست جز پرهیز از مواجهه با مسئلهای بسیار بزرگتر، یعنی این که چرا در قرن بیست و یکم احساسات به ابزار مهمتری برای جهتیابی تبدیل شده است. نباید از مردم انتقاد کنیم که چرا احساسات خود را کنترل نمیکنند. اما چطور میتوان این گذار تاریخی را درک کرد، گذاری که احساسات را به چنین نیروی سیاسی قدرتمندی تبدیل کرده است؟
این پرسش به بعضی از مسائل اساسی فلسفی ربط دارد. دنیای مدرن بر مبنای دو تمایز بنیادی بنا نهاده شد، تمایزاتی که در قرن هفدهم به وجود آمد: تمایز میان ذهن و جسم، و میان جنگ و صلح. در یکصد سال گذشته این تمایزها به تدریج کمرنگ شدهاند. ظهور روانشناسی و روانپزشکی در اواخر قرن نوزدهم، جسم و ذهن را به یکدیگر نزدیکتر کرد، و نشان داد که چگونه احساسات و امیال روانی ما بر افکارمان تأثیر میگذارد. ابداع بمباران هوایی در اوایل قرن بیستم به این معنا بود که از آن پس فنون ارعاب و کنترل غیرنظامیان هم بخشی از جنگ به شمار میرفت.
حالا به نظر میرسد که این دو تمایز-میان ذهن و جسم، و میان جنگ و صلح-به کلی بیاعتبار شدهاند، و در نتیجه بیش از پیش کشمکش و درگیری را در زندگی روزمرهی خود تجربه میکنیم. از دههی ۱۹۹۰، پیشرفتهای سریع در علم عصبشناسی، مغز را به جایگاهی بالاتر از ذهن ارتقاء داده است. اکنون مغز وسیلهی اصلی فهم ما از خود به شمار میرود، که این امر حاکی از اهمیت احساس و فیزیولوژی در تمام تصمیمگیریها است. در همین حال، شکلهای جدیدی از خشونت پدیدار شده، که در آنها گروههای غیردولتی (مثل داعش) به دولتها حمله میکنند، دولتها با استفاده از ابزار غیرنظامی (مثل جنگافزارهای سایبری) با هم میجنگند، و تمایز میان مراقبتهای پلیسی و مداخلهی نظامی بیش از پیش کمرنگ میشود. ما اکنون در وضعیتی عصبی هستیم، زیرا افراد و دولتها در حالت هشیاری شدید و دائمی به سر میبرند و بیش از پیش به جای واقعیت بر احساسات تکیه میکنند.
وقتی از احساس چیزی حرف میزنیم، این حرف میتواند دو معنای متفاوت داشته باشد. اول، احساس جسمانی، مثل درد یا لذت، که برای تعامل با محیط اهمیتی حیاتی دارد. دستگاه عصبی ما احساسات را از دنیای بیرونی دریافت میکند، احساساتی که جسم و حرکات غریزی ما را هماهنگ میکنند. وجه تمایز شبکهی عصبشناختی ما این است که واکنش فوری ما به اطلاعات جدید را تسهیل میکند، خواه این اطلاعات از محیط بیرونی ما باشد یا از اندامهای درونیمان. مغز تأثرات حسی را به صورتی بسیار سریع کنترل میکند، و سد دفاعی بسیار مهمی در برابر تهدیدهای بیرونی به شمار میرود. شاید نتوان تکتک احساسات را اطلاعات یا واقعیت شمرد اما آنها شکلی ضروری از دادهها هستند، دادههایی که تقریباً به طور دائم بر آنها تکیه میکنیم.
دوم، احساسات به معنای عواطف. اینها تجربههاییاند که میتوانیم آگاهانه دربارهی آنها بیندیشیم و حرف بزنیم. ما واژگان فراوانی برای نامیدن و ابراز این احساسات داریم. ما این احساسات را به کمک بدن خود از طریق حالتهای چهره و حرکات دست و صورت و شانهها نشان میدهیم. این احساسات چیزهای مهمی را دربارهی روابط، سبک زندگی، امیال و هویتهای ما بیان میکنند. ما از چنین احساساتی آگاه هستیم و واقعاً متوجه آنها میشویم، حتی اگر نتوانیم آنها را کنترل کنیم. اکنون میتوان به لطف دادههای رفتاریای که فناوریهای دیجیتال گردآوری میکنند احساسات را ثبت و به کمک الگوریتم تحلیل کرد («تحلیل احساس»). اما این نوع احساسات همیشه خوشایند نیست. در بسیاری از شرایط، اتهام «احساساتی» بودن به طور ضمنی به این معنا است که شخص، واقعبینی خود را از دست داده و تسلیم قوای غیرعقلانی شده است.
احساسات به ما کمک میکند تا خود را با محیط سازگار کنیم؛ علاوه بر این، انسانیت مشترکمان را به ما یادآوری میکند. قابلیت احساس درد، همدلی و محبت سبب میشود که مراقب و دلسوز یکدیگر باشیم. اما مثالهایی نظیر هراس در آکسفورد سیرکوس نشان میدهد که همیشه نباید به غریزهی بقا اعتماد کرد. احساسات آنی میتواند با واقعیتهایی که بعداً ثابت میشود کاملاً ناسازگار باشد. ویژگی بسیار مهم احساسات-آنیبودن آنها-سبب میشود که بالقوه گمراهکننده باشند و به ترس و واکنش نامعقول بینجامند. تاجران و سیاستمدارانِ بیشرافت همواره از غرایز و احساسات ما سوءاستفاده کردهاند تا ما را به پذیرش باورها یا خریدن چیزهایی ترغیب کنند که در صورت تأنی و تأمل نمیپذیرفتیم یا نمیخریدیم. رسانههای فوری، که از طریق فناوریهای موبایل به آنها دسترسی داریم، این امکان را تقویت میکنند. در نتیجه، بیش از پیش در تصاویر و احساسات غوطهور میشویم و وقت کمتری را به تأمل و تحلیل بیطرف و منصفانه اختصاص میدهیم. به ادعای بسیاری از ناظران، سیاست و بحث عمومی بیش از پیش احساساتی شده است. در صورت پذیرش این ادعا باید گفت که یکی از عوامل اصلی این امر سرعت و جریان بیوقفهی فناوریهای رسانهای کنونی است.
در قرن هفدهم، تعدادی از دانشوران اروپایی ایدهها و نهادهایی را برای کنترل احساسات به وجود آوردند زیرا احساسات را غیرقابلاعتماد و احتمالاً خطرناک میدانستند. رنه دکارت، فیلسوف فرانسوی، اصول عقلانی متعلق به ذهن را متقن میدانست اما به احساسات جسمانی به شدت بدگمان بود. تامس هابز، نظریهپرداز سیاسی انگلیسی، میگفت که هدف اصلی حکومت از بین بردن احساس ترس و سوءظن متقابل است که میتواند به خشونت بینجامد. در همان دوره، انجمنهای جدید تاجران و دانشمندان قواعد سفتوسخت جدیدی برای اظهارنظر وضع کردند و بر استفاده از اسناد و ارقام تأکید کردند تا از تحریف و اغراق جلوگیری شود. بعدها آنها را متخصص خواندند، خبرگانی که یکی از ویژگیهای بارزشان این است که میتوانند احساسات شخصی خود را در اظهارنظرهایشان دخالت ندهند.
مبانی فکری عصر مدرن در این دوران بنا نهاده شد. مفاهیم کنونی صدق، تخصص علمی، مدیریت عمومی، شواهد تجربی و پیشرفت، همگی میراث قرن هفدهم هستند. ترجیح دادن عقل به احساس بسیار مفید بود، و حتی میتوان گفت که دنیا را تغییر داد. اما دانشوران آن دوره صرفاً در پی دانش نبودند بلکه خواهان صلح هم بودند. از آن زمان تا کنون، بخش عمدهای از ارزش بیطرفی و واقعبینی در زندگی عمومی، از جمله در اخبار و آمار، ناشی از آن است که مبنایی برای توافق میان مردمی را بنا مینهد که در غیر این صورت چندان وجه اشتراکی نداشتند. جامعهای که مرجعیت واقعیت را به رسمیت میشناسد، باید حرفهها و نهادهای معینی را ایجاد کند که در بند مشاجرههای سیاسی، احساسات یا عقاید شخصی نباشند.
این پروژهی قرن هفدهمی به گِل نشسته است، و امروز نتایجش را در اطرافمان میبینیم. اکنون همان حرفههایی را که بنای فنسالاری مدرن بر آنها استوار بود، یککاسه میکنند و «نخبگان لیبرال» میخوانند. دیگر به نظر نمیرسد که متخصصان و واقعیتها بتوانند مثل گذشته مشاجرات را فیصله دهند، و در عین حال اعتماد به رسانهها نیز به شدت کاهش یافته است. دیگر ادعاهای مربوط به اقتصاد، جامعه، بدن انسان و حتی طبیعت از گزند احساسات و هویتها در امان نیست، و این مسئله دربارهی دستراستیها و چپگرایان به یک اندازه صادق است. در نتیجه، بسیاری از مردم نهادهای دولتی اتحادیهی اروپا و آمریکا را کانون نخبگانی میدانند که از حقوق و امتیازات انحصاری به نفع خود، و نه مردم، استفاده میکنند.
رویدادهایی نظیر «راهپیمایی در حمایت از علم» که در مارس ۲۰۱۷ برای دفاع از دانش در برابر حملات سیاسی رخ داد، حاکی از آن است که متخصصان هم به روش خاص خود به بسیج سیاسی روی آوردهاند و مثل دیگر جنبشها به احساسات عمومی متوسل میشوند. معمولاً فنسالارانی را که میخواهند بیطرف بمانند، سرد و از خودراضی میخوانند. این امر نشان میدهد که، بخواهیم یا نخواهیم، اکنون نمیتوان از سیاست مبتنی بر احساسات پرهیز کرد.
نیروی سیاسی بعضی از احساسات بیشتر از بقیه است. احساس نوستالژی، بیزاری، خشم و ترس وضعیت موجود را برهمزده است. برای مثال، میتوان به خیزشهای پوپولیستی، از جمله پیروزی دونالد ترامپ، کمپین برگزیت و امواج ملیگرایانه در سراسر اروپا، اشاره کرد که از آنها انتقاد میکنند که تخصص را دستکم میگیرند و از ناخرسندی مردم سوءاستفاده میکنند. اما اینها نشانههای مشکل است و نه علت آن. رهبران و کمپینها میآیند و میروند اما اوضاعی که به آنها قدرت میبخشد، دوام خواهد یافت. به جای این که در برابر این اغتشاشات صرفاً به واقعیت اشاره کنیم، بهتر است که علل اصلی بروز آنها را دریابیم. بیفایده است که فقط بگوییم حقیقت در چنگ متخصصان است، و بنابراین باید از آنها اطاعت کرد. باید بفهمیم که چرا تخصص بیاعتبار شده است.
«عینیت» یا واقعبینی بهویژه در حوزهی اقتصاد در مخمصه است. اما این امر علل مشخصی دارد. شاخصهای عینیِ پیشرفت، از جمله رشد تولید ناخالص داخلی، شکافهای عمیق درون جامعه را پنهان میکنند. برای مثال، در آمریکا درآمد واقعیِ نیمی از جمعیت از دههی ۱۹۷۰ رشد نکرده، و این امر خودِ مفهوم اقتصادی «رشد» را به نوعی دروغ تبدیل کرده است. اکنون بیکاری در بخش عمدهای از اروپا و آمریکا در حال کاهش است اما این واقعیتِ زبانزدِ همگان، این امر را پنهان میکند که شمار فزایندهای از مردم به علت بیماری، فرسودگی یا اعتیاد دارند از بازار کار حذف میشوند یا به کارهایی میپردازند که از شغلهای قبلیشان بسیار نازلتر است.
بیزاری از «نخبگان لیبرالِ» ساکن شهرهای بزرگ نامعقول نیست بلکه بازتاب بعضی از واقعیتهای اساسی دربارهی این است که مردم نابرابری را نیرویی اخلاقی، و در واقع نوعی قضاوت، میشمارند. (برخلاف نظر اقتصاددانان) اقتصاد صرفاً حیطهی برآوردن نیازها و خواستههای عینی نیست بلکه علاوه بر آن حیطهی کسب منزلت و عزت نفس است. این امر دربارهی همه، با هر درآمدی، صادق است. احساس بیزاری یا خشم به طبقهی کارگر سفیدپوست محدود نمیشود.
با وجود این، معلوم است که بعضی از گروهها بسیار بیشتر از بقیه احساس میکنند که از نظر فرهنگی و عاطفی با «نخبگان لیبرال» فاصله دارند. هر چه سیاستِ حزبی حرفهایتر میشود، سختتر میتوان تفاوت بارزی میان نمایندگان منتخَب و مشاوران خبرهی آنها دید؛ به نظر بسیاری از مردم کشورداری شبیه به بازیای است که فقط خودیها به آن راه دارند.
احساس محرومیت تنها اقتصادی نیست بلکه جنبهی جسمانی هم پیدا کرده است: مردم از نظر تندرستی، امید به زندگی، و مواجهه با درد جسمانی و روانشناختی اوضاع متفاوتی دارند. منشاء بدبینی بیش از هر چیز فرسودگی جسمانی سریعتر و درد و رنج بیشتر است-این هم گواه دیگری است مبنی بر این که نمیتوان تصورات ذهنی و احساسات جسمی را به وضوح از یکدیگر جدا کرد.
میتوان داستان را همین جا رها کرد و صرفاً بر زوال عقل مدرن گریست، تو گویی احساسات همچون بربرها دژ حقیقت را تصرف کردهاند. پرشورترین مدافعان عقلانیت علمی ادعا میکنند که قوای بیگانه-دروغگویان، عوامفریبها، ترولهای روسی، «پستمدرنیستها» یا عوام-بیش از حد قدرت گرفتهاند و باید دوباره از عرصهی سیاست حذف شوند.
چنین واکنشی نه تنها حاکی از خاماندیشی دربارهی علل پوپولیسم است بلکه یک تحول تاریخی مهم دیگر را هم نادیده میگیرد، تحولی که به همان اندازه در شکل دادن به دنیای مدرن سهیم بوده است. میل به مهار احساسات و غرایز جسمانی به خاطر اهداف سیاسی هم سابقهای طولانی دارد و کانونهای نخبگان قدرتمند خاص خود را پدید آورده است اما در این میان یک تفاوت بسیار مهم وجود دارد: اینجا این میل در خدمت منازعه است نه صلح. در اوج عصر روشنگری، وقتی به نظر میرسید که عقل یک بار برای همیشه در آستانهی پیروزی قرار دارد، انقلاب فرانسه ثابت کرد که احساسات مردم میتواند نیروی نظامی عظیمی بیافریند.
جنگ مدرن، جو مسمومی آکنده از احساسات، اطلاعات، اطلاعات نادرست، فریبکاری و مخفیکاری به وجود میآورد. زیرساختارها، غیرنظامیان، صنایع و سازمانهای جاسوسی را به روشهایی ابتکاری بسیج میکند. پیدایش جنگ هوایی سبب شد که مشکلات مربوط به روحیهی غیرنظامیان و تصمیمگیریِ فوری اهمیت بیشتری پیدا کند، و این امر به ایجاد فنون جدیدی برای سنجش و کنترل احساسات مردم و پیبردن به تهدیدهای قریبالوقوع انجامید. همین پارانویا بود که به ابداع رایانهی دیجیتال و سپس اینترنت منتهی شد. در زمان جنگ، سرعت و تأثیر اطلاعات به اندازهی اعتبار عمومی آن ارزشمند میشود. یکی از توجیهات عمدهای که دولت جورج دابلیو بوش برای شکنجه از طریق «القای حس خفگی با آب» ارائه میداد این بود که باید به سرعت، پیش از آن که خیلی دیر شود، اطلاعات را از زندانی بیرون کشید. این رویکرد کاملاً جدیدی به مسئلهی حقیقت است، که اغلب با ایدهآل علمی عقل و تخصص کاملاً در تضاد است.
اخیراً این روحیهی جنگی به زندگی غیرنظامیان هم سرایت کرده و تأکید بر شناخت «فوری» به یکی از ویژگیهای دنیای کسب و کار، بخش مالی و شرکتهای بزرگ واقع در سیلیکون ولی تبدیل شده است. سرعت شناخت و تصمیمگیری اهمیتی حیاتی یافته و، در نتیجه، توافق عمومی به امری حاشیهای تبدیل شده است. به جای این که به علت بیطرف بودنِ متخصصان به آنها اعتماد کنیم، به بنگاههایی تکیه میکنیم که خدمات سریعی ارائه میدهند اما معلوم نیست که چه منزلت اجتماعیای دارند.
یکی از عواملی که در این مورد نقش دارد ایدئولوژی کارآفرینی است. از دههی ۱۹۷۰، به سازمانها توصیه کردهاند که در مواجهه با تغییر فرز و چابک باشند، در حالی که «نوآوران» دنیای تجارت در پی آن هستند که پیش از رقبای خود از دانش و نظرات جدید استفاده کنند. سرعت بسیار مهم است؛ بهویژه در میان سوداگران، که مهارتی جز بهرهبرداری از تغییرات جزئی قیمت، گاهی کسری از ثانیه پیش از دیگران، ندارند. تحلیلگران بازاریابی میخواهند هر چه سریعتر به روندها پیبرند. کار آنها مبتنی بر حس و احساس است، نه استدلال. و با این همه، هرگز کسی یک بنگاه تبلیغاتی را به «بیاعتنایی به حقیقت» متهم نکرده است.
از قرن هفدهم به بعد، تخصص وعده میداد که نسخهای از واقعیت را به ما ارائه دهد که همه بتوانیم بر سر آن توافق کنیم. اما محاسبهی دیجیتالی، به حداکثر رساندن حساسیت به محیطِ متغیر را نوید میدهد. در این صورت، زمانبندی از هر چیز دیگری مهمتر میشود. متخصصان واقعیتها را ارائه میدهند؛ گوگل و توئیتر روندها را نشان میدهند. واقعبینی کنار میرود و جای خود را به حس و شهود میدهد. در این وضعیت عصبی، حساسیت و تحریک احساسات افزایش مییابد اما درست به همین دلیل صلح و آرامش از بین میرود. در عین حال، این سؤال ذهن را به خود مشغول میکند که چه کسی ممکن است در پی تحریک احساسات خاصی باشد و چرا.
خطر اصلی این وضعیت همان چیزی است که هابز در قرن هفدهم تشخیص داد. اگر مردم احساس خطر کنند، بیفایده است که به آنها بگوییم اوضاع امن است. شیوع «اختلال روانی بعد از سانحه» (که ابتدا به جنگ مربوط بود) یکی از مثالهایی است که نشان میدهد چطور علائم نبرد به جزئی از زندگی غیرنظامیان تبدیل شده است. این امر ناشی از تهدیدهای شدید و مداوم است، تهدیدهایی نظیر قلدری در مدرسه یا سلطهجویی در روابط خانوادگی. دربارهی «آزادی بیان»، «هشدار به بینندگان یا خوانندگان دربارهی محتوای بالقوه آزارندهی اثر» یا «فضاهای امن» هر موضعی که داشته باشید، این واقعیت را نمیتوانید انکار کنید که مرز کشیدن میان رفتار «مدنی» و «خشونتآمیز» بسیار دشوارتر شده است-این امر به یک اندازه معلول پیشرفت علم عصبشناسی و رواج سیاست هویتمحور است. پیدایش ناگهانی مفهوم «حربهسازی» نشان میدهد که حالا روابطِ پیش از این مسالمتآمیز، خشونتآمیز به شمار میروند (برای مثال، کارزارهای سیاسی، فیسبوک را «به حربه تبدیل» کردهاند.) با شیوع استعارهی جنگ (از جمله در «جنگ علیه موادمخدر»، «جنگ فرهنگی» یا «جنگ اطلاعاتی») اعتماد به نهادهای سازندهی جامعهی مدنی کاهش مییابد. آنهایی که دنبال خرابکاریاند دقیقاً چنین هدفی دارند.
وقتی خودِ عقل در خطر باشد، طبیعی است که غریزه در پی نجات یا احیای چیزی متعلق به گذشته باشد. حالا دیگر بزرگداشت فردگرایی پایدار، عقلانیت محض، و شجاعت معطوف به حقیقتجوییِ پیشگامان علم به نوعی کلیشه تبدیل شده است. اما در این زمانه، یعنی وقتی ماشینها سریعتر و درستتر از آدمها محاسبه میکنند، به آرمان دیگری نیاز داریم. شاید مزیت عمدهی روش علمی نه هوشمندی آن (که حالا صفت تلفنها، شهرها و یخچالها است) بلکه آهسته و محتاط بودنش است. شاید الان نه به هوش بیشتر بلکه به سرعت کمتر و دقت بیشتر، در فکر و احساس خود، احتیاج داریم. البته احساسات (از جمله خشم) میتوانند کاملاً معقول باشند، مشروط به این که به آنها فرصت کافی برای ابراز دهند. برعکس، هوش پیشرفته میتواند کاملاً نامعقول باشد، وقتی چنان سریع به کار رود که از امکان گفتوگو جلوگیری کند.
قدرت احساس، دموکراسیها را طوری دگرگون میکند که نمیتوان آن را نادیده گرفت یا از آن جلوگیری کرد. دیگر نمیتوان عقلانیت را از عاطفه جدا کرد. حالا این واقعیت ما است. نمیتوانیم مسیر تاریخ را تغییر دهیم یا جلوی آن را سد کنیم؛ در این دورهی جدید باید فوقالعاده سنجیده و محتاط گام برداشت. به جای این که تأثیر احساسات در سیاست را دستکم بگیریم، شاید لازم باشد که بیشتر و بهتر به احساسات توجه کنیم و از آنها درس بگیریم.
برگردان: عرفان ثابتی
ویلیام دیویس جامعهشناس و نویسندهی کتاب اوضاع عصبی: چگونه احساسات جهان را تسخیر کرد است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلی زیر است:William Davis, ‘How feelings took over the world’, The Guardian, 8 September 2018.