فروید؛ دانشمند یا داستانسُرا؟
به نظر عدهای فروید کالبدشناس چیره دست طبیعت انسانی است و به عقیدهی برخی دیگر نویسندهی با استعدادی است که از نظریات چرند، روایتهای مجاب کنندهای میسازد. در این مقاله ای.سی. گرایلینگ به نبرد با شهرت زیگموند فروید برخاسته است.
آیا زیگموند فروید دانشمند بزرگی در حوزهی پزشکی بود که توانست حقایق مهمی را در باب روان آدمی آشکار کند، یا صرفاً هنرمندی با استعداد بود، خیالپردازی فلسفی که ماهیت بشری را دوباره به تصویر کشید و کمک کرد با تابوها مواجه شویم. اما آیا نظریههایش از جنبهی علمی و با بررسی دقیقتر درست از آب در میآیند؟ پاسخ منتقدان و هواخواهان فروید در دو سر طیف قرار دارد، منتقدان او را ساحر و افسونگر میشناسند و هواخواهانش او را مسیح موعود. کدامیک درست میگوید؟
ماه آینده نخستین ترجمهی عمده از آثار فروید برای ۳۰اُمین سال توسط انتشارات پنگوئن به چاپ خواهد رسید. این مجموعهی ۱۵ جلدی با ویراستاری آدام فیلیپس آثار فروید در باب ناخودآگاه، در باب طنز، و در باب رویاها و هیستری را در بر میگیرد. این حجم گسترده از پژوهش علمی، پرسشهای جدی در مورد سهم فروید و میراث وی در دانش روانکاوی بر میانگیزد.
انتقاد خصومتآمیز از نظریهی روانکاوی شکل متفاوتی به خود میگیرد. ایدههای او در سالهای نخست از طرف جامعه پزشکی با مخالفتهای جدی روبرو شد، اما کمی بعد باب روز شد و به سرعت به عقیدهای درست و پذیرفته بدل شد، با وجود اینکه به مکاتب متقابل و مخالفی تجزیه شد. ایدههای او در دهههای اخیر با مخالفتهای جدیدی روبه رو شده است، به ویژه از جانب فمنیستها که به زنستیزی و مردسالاریِ مشهود در دیدگاههای فروید اعتراض کردهاند، و به مراجع علمی تاختهاند زیرا این باور را گسترش دادهاند که «زنان کم اهمیتتر هستند» چون فاقد مردانگی هستند -اخته هستند- و بنابراین نمونهی کم ارزشتری از مردان هستند. مدافعان فروید حملات فمنیستها را به «مقاومت» نسبت دادهاند و به «رشک آلت» اشاره میکنند، در واقع ایشان پشت مفاهیمی پناه میگیرند که هر دو از مباحث تخصصی فروید هستند.
اما انتقاد از علم و فلسفه با توسل به تکنیکها به راحتی کنار نمیرود، زیرا آنچه زیر سوال میرود خود پایه و بنیان نظریه است. کارل پوپر، فردریک کروز و آدولف گرانبام از جمله افراد برجسته در این انتقاد هستند. از جمله مواردی که مورد نقد این افراد قرار میگیرد مواردی از این دست است: مبنای تجربی روانکاوی ناکافی است، مفاهیم اصلی آن آزمونناپذیر هستند و هدف اصلی آن –نظریهای جامع در باب ماهیت بشری- جاهطلبانه است. به عقیدهی این افراد روششناسی در روانکاوی نابسنده است، زیرا بر بینشِ ذهنی و حدس و گمان تکیه دارد نه بر آزمون عینی پدیدههای تکرارپذیر و همگانی. روانکاویِ فروید بر تعمیم موارد تکی یا نمونههای بسیار کوچک تکیه دارد -اغلبِ دادههای فروید توسط تعداد اندکی از زنان اهل وین فراهم آمده که با فروید خود-تحلیلی داشتهاند. استدلالهای فروید بر قیاسها، تداعیهای ذهنی، خاطرات واقعی یا ساختگی، بازی با کلمات، و رویدادها یا اشتباههای لپی استوار است. به نظر میرسد فعالیت ذهنی از جنبهی علی جبری/قطعی است، و تعدادی از فیلسوفان، از جمله ویتگنشتاین اشاره کردهاند که فروید نیز مفاهیم مرتبط به علت یک عمل و دلایل اینکه چرا این عمل انجام شده است را در هم در آمیخته است.
در تمامی این موارد نقشی کلیدی و بی چون و چرا به «ذهن ناخودآگاه» تعلق گرفته است. مبنای نظریهی فروید بر ادعایی تکیه دارد که بیمقدمه و بیپیرایه میتوان گفت یاوه است، بر اساس این ادعا کودک به والد جنس مخالف تمایل جنسی دارد و به همین خاطر نسبت به والد همجنس خود احساس خصومت دارد، زیرا به وی حسادت میکند؛ و چون نه تمایل جنسی و نه خصومت پذیرفته نمیشوند، این احساسات در ناخودآگاه سرکوب میشوند و در نتیجه آن تعارضهای درونی ایجاد میشوند؛ و به عقیدهی فروید عقدهی ادیپ در ماهیت انسان نقش کلیدی دارد. توجه داشته باشید که به ادعای فروید، عقدهی ادیپ تنها در آسیبشناسی ماهیت انسان نقش ندارد، بلکه به طور کل در درک ماهیت انسانی نقش کلیدی ایفا میکند.
فروید مفهوم ناخودآگاه را ابداع نکرده است. در اواخر قرن نوزدهم مفهوم ناخودآگاه به جزء ثابتی از روانپزشکی بدل شده بود و پزشکانی چون جان مارتین شارکو و جوزف بروئر اهمیت بالینی اولیهای به آن اختصاص میدادند. فروید نظریهای دقیق و با جزئیات از ناخودآگاه به جا گذاشت، که طبق این نظریه بسیاری از فرآیندهای شناختی و ادراکی در سطوح نیمه خودآگاه روی میدهند، و آنچه خودآگاه آموخته میشود میتواند به صورت غیر ارادی درآید و ناخودآگاه تاثیر بگذارد. همچنین بر اساس این نظریه بسیاری از خاطرات و باورها بدون آگاهی فرد در ناخودآگاه انباشته میشوند، اما میتوان دوباره آنها را بازیابی کرد، برای مثال با کمک هیپنوتیزم. این نظریه عنوان میکند که ناخودآگاه ظرفیتی خلاق و اسطورهساز دارد که مسئولیت رویاها، داستانها، نمادها و ایدهها را بر عهده دارد و در هنگام آسیبشناسی مسئول هذیانها و سیمپتومهای هیستریک است. و در نهایت این نظریه میگوید ناخودآگاه منبع انرژی روانی است که میتوان از کاربردی به کاربردی دیگر آن را مهار کرد، والایش کرد یا انتقال داد، و درون ناخودآگاه خُرده شخصیتهای تجزیهشدهای وجود دارند که در رویاها یا خلسهها پدیدار میشوند.
پیشینیان فروید برای دستیابی به ناخودآگاه از هیپنوتیزم استفاده میکردند اما تحت تاثیر تجربهی بروئر با آنا او، فروید «گفتار درمانی» را به کار بست، فرایندی که طی آن از طریق تکنیک «تداعی آزاد» تجربیات واپسرانده شده به قسمتهای نیمه خودآگاه ذهن بیرون کشیده میشوند. هدف این بود تا با تخلیه یا پالایش هیجانات درگیر، بیمار را از رواننژندی خلاص کنند، زیرا بر این عقیده بودند که رواننژندی محصول مصیبتبار روانزخمهای سرکوب شده و در نتیجه تصدیق نشده است. فروید به این حقیقت دست یافته بود که مشکلات اکثر بیمارانش از یک روانزخم جنسی حقیقی یا خیالی سرچشمه میگیرد. هنگامی که فروید دریافت بیمارانش تمایلی به صحبت کردن در مورد نخستین تجربههای جنسی یا فانتزیهای خودارضاییشان ندارند، مفهوم «مقاومت» را مطرح کرد.
او در ابتدا تصور میکرد بیمارانش حقیقتاً در کودکی مورد اذیت و آزار جنسی قرار گرفتهاند اما بعد عنوان کرد اینها همه فانتزیهای ذهنی افراد بودهاند و بیانگر «آرزوهای کودکانه» افراد است که در نظریهی ادیپ شرح داده شده است.
یک بررسی بیطرفانه از این دیدگاهها، درک فروید از «ذهن ناخودآگاه» را زیر سوال خواهد برد. امروزه علوم شناختی و عصبشناختی تصدیق میکنند که اطلاعات بسیاری در سیستم عصبی مرکزی به طور نا-خودآگاه پردازش میشوند، و نیز امور عادی آموخته شده را میتوان در غیاب خود-آگاهی به انجام رساند، و برای توضیح این پدیدهها هیچ نیازی به مفهوم «ذهن ناخودآگاه» نیست. مفهوم فرایندهای نا-خودآگاه[۱] با مفهوم ذهن ناخودآگاه[۲] تفاوت بسیار دارد، مفهومی که منبع انگیزشی روانشناختی محسوب میشود. مفاهیمی چون روانزخمهای سرکوب شده، خُرده شخصیتها، انرژیهای روانی و زندگی ذهنی ناشناخته برای صاحب افکار، آمیزهای از مفاهیم تردیدآمیز و مبتنی بر حدس و گمان است. حال آنکه نظریهی فروید دقیقاً بر این مفاهیم متکی است.
برای تردید در مفهوم ناخودآگاه دو دلیل وجود دارد، یک دلیل ادراکی و یک دلیل تجربی. دلیل ادراکی این است که خودِ مفهوم زندگی ذهنی -متشکل از محرکها، احساسها، دلایل و نیتها- اساساً خودآگاه به نظر میرسند. درست است که باید میان دو حالت ذهنی که فیلسوفان «جاری» و «گرایشی» مینامند تمایز قایل شویم. حالت ذهنی جاری اموری هستند که هماکنون در مرکز توجه قرار دارند و حالت گرایشی اموری که در مرکز توجه نیستند اما میتوانند مرکز توجه قرار گیرند. اما ناخودآگاه فروید چیز دیگریست، قلمرویی که هیجانات، باورها و محرکها با جوش و خروش در آن نقش بازی میکنند، درست همانطور که میتوانند در فعالیتهای ذهنی خودآگاه نقش بازی کنند، با این تفاوت که تنها از طریق تاثیرات غیر مستقیم آنها ممکن است از وجودشان آگاه شویم. به عقیدهی برخی منتقدان شبیه آن است که بگوییم از دردهای احساس نشدهای رنج میبریم؛ به همین خاطر عبارت «ذهن ناخودآگاه» متناقض به نظر میرسد.
اشکال تجربی آن است که شواهد و مدارک مربوط به فعالیت ذهن ناخودآگاه بسیار مبهم است و هیچ شیوهی تجربی دقیقی برای آزمودن ادعاهای آن وجود ندارد. مساله این نیست که پدیدههای ناخودآگاه غیر قابل مشاهدهاند چرا که علم بسیاری هستیهای غیر قابل رویت را پذیرفته است، اموری که وجود و مشخصات آنها را تنها با ابزار غیرمستقیمی چون استنباط یا شناسایی تاثیرات ناچیز میتوان تشخیص داد. اگرچه در این موارد میان شواهد غیرمستقیم و هستیهای فرضی، تناظری وجود دارد که تکرارپذیر، آزمونپذیر و قابل پیشبینی است. در تضادی آشکار، در «آزمایشگاه»، یعنی اتاق مشاورهی روانکاو، جایی که تداعی آزاد ابزاری برای استعلام است، جایی که مطالب فردی و داستانی دادهها را میسازند، و جایی که «تلقینهای» فرد تحلیلگر خطری همیشگی محسوب میشود، هیچگونه کنترل تجربی ممکن نیست.
علاوه بر تردید در اعتبار روشهای فروید -از جمله تداعی آزاد، تکیه بر سوبژکتیویته، خطرات تلقینهای روانکاو- میبایست تردید در سبک خاص فروید در استدلال کردن را بیافزاییم، برای مثال تحلیلهای او از رویاها و ادعای او مبنی بر این که قادر است به طور غریزی تشخیص دهد «معنای واقعی» هر چیز چیست. برای مثال فروید گزارش میکند که طی خود-تحلیلی رویدادی از دوران کودکی خویش را به خاطر آورده است که در آن رویداد گلهایی را از دست دختری ربوده است. وی عنوان میکند «گرفتن گلها از دست دختر به معنای ازالهی بکارت کردن اوست». در نمونهای دیگر بیماری بعد از هر وعده غذا میدوید و در نظر فروید این تکانه نشانه تمایل فرد برای کشتن مردی بود که او را رقیب عشقی خود میدید. نام رقیب این مرد ریچارد بود؛ دویدن بعد از غذا راهی برای کم کردن وزن است؛ “dick” در آلمانی به معنای چاق است؛ “Dick” شکل کوتاه شده ریچارد است؛ فرد دونده میخواهد از شر “dick”/Dick” خلاص شود.
چرا باید بپذیریم این تخیلات ذهنی بر مکان درستی فرود آمدهاند، یا اصلاً مکان درستی برای آن وجود دارد، با فرض اینکه از هر رویدادی میتوان تعداد بیشماری تفسیر ضد و نقیض ارائه کرد؟ چرا نباید تصور کنیم دونده با سوزاندن کالری بیشتر از آنچه میخورد، میخواهد خودش را بکشد؟ یا اینکه میخواهد تنومندتر و در نتیجه جذابتر از رقیب خود شود؟ یا شاید احساس میکرده با دویدن بعد از هر وعده غذا نگرانیها و اضطرابهایش نسبت به وفاداری نامزدش تسکین مییابد؟ در داستان گل، اگر در دستان دختر چیزی جز دسته گل بود آیا فروید خردسال به آن چنگ نمیزد؟ اگر بستنی یا یک تکه چوب در دست دختر بود چه؟ اگر فروید بستنی یا چوب را میربود، چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ چرا در ارائهی تفسیر خود فعل چنگ زدن اهمیتی ندارد فارغ از شیای که ربوده میشود؟
در نامهای به یونگ، فروید از «اعتماد راسخ» به شیوههایش سخن میگوید، تعداد اندکی از منتقدین با او هم عقیده هستند. کافیست مورد اِما اکشتاین را به خاطر بیاوریم. فروید ادعا میکند «رفلکس بینی» که نوعی رواننژندی است در اِما تشخیص داده و آن را به خودارضایی افراطی ربط میدهد، و اِما را درمان میکند. فروید از همکارش میخواهد تا استخوان شاخک بینی او را بردارد. پس از آن، بینی اِما تا چند روز خونریزی و چرک میکند و جراح دیگری متوجه میشود تکهای گاز جراحی در زخم جا مانده است. برداشتن گاز جراحی منجر به خونریزی در حد مرگ میشود. خونریزی چندین ماه گاه و بیگاه ادامه پیدا میکند. فروید در مورد این مساله تأمل میکند و نتیجه میگیرد که خونریزی اِما ماهیت هیستریکال دارد، و به خاطر آرزوی اِما برای آمدن فروید به بستر وی ایجاد شده است.
دلیل اینکه نظریهی فروید علمی نیست از آنجا مشخص میشود که میان ارائه شرح نظاممند از نظریه و انجام دادن کار یکسان در تمام دانشهای فیزیکی تفاوت بسیاری هست. برای توصیف نظریهی فروید میبایست مبدأ و رشد آن را شرح داد. برای شرح شایستهای از افکار فروید باید افکار وی را از نخستین سالهایی دنبال کنیم که به عنوان عصبشناس مشغول کار بود، به همکاری او با شارکو، بروئر و فلیسبپردازیم، به این مساله نگاهی بیاندازیم که فروید «نظریه اغواگری[۳]» را رد کرد (نظریهای که آزار جنسی گسترده کودکان را مبنا قرار داده بود) و به جای آن نظریاتی چون عقدهی ادیپ و رویاها را دنبال میکرد (کتاب تعبیر رویا اثر فروید در سال ۱۹۰۰ به چاپ رسید و برجستهترین کتاب وی محسوب میشود) و سپس گسترش نظریات وی بپردازیم، برای مثال تمایز میان ایگو و اید. توسعهی بیشتر نظریهی فروید توسط پیروان با استعدادش صورت گرفت، و جلدهای بیشتری به آثار فروید افزود. در سالهای اخیر درک بهتری از ماجراجوییهای فکری فروید به دست آمده است. این مطالعات اخیر حاکی از وابستگی فروید به بیماران و همکاران زن خود است.
با نگاه انتقادی فمنیسم به این مسأله، نکتهی جالبی آشکار میشود. نخستین بیماران زن فروید به نحوی تاثیرگذار به روانکاوی شکل بخشیدند، ظهور و گسترش تخصص روانکاوی و سرنوشت سازترین دگرگونیهای این رشته مدیون زنانی است که در ابتدا بیماران فروید بودند و بعد به کسوت تحلیلگر درآمدند. دو زنی که باید در زندگی فروید نقش اصلی داشته باشند، مادرش املیا فروید، که سومین همسر پدر فروید بود و ۲۰ سال از پدر فروید کوچکتر بود، و همسرش مارتا، حضور مبهمی دارند؛ فروید مادرش را پشت نقاب صمیمیت و ضمناً احترام متعارف مادر و فرزندی پنهان کرد و همسرش را پشت تحریم مقالههایش که تا سدهی بعدی مهر و موم شده بودند. اما ابهام این دو با حضور شماری از زنان فوقالعادهی دیگر جبران میشود، زنانی که به طرق گوناگون به دگرگونی روان-کاوی از امری عجیب و غریب در حاشیهی علم پزشکی به نیرویی غافلگیر کننده در آگاهی قرن بیستم کمک کردند.
به گفتهی فروید روانکاوی زمانی آغاز شد که همکارش جوزف بروئر، زنِ جوانِ زیبا و ثروتمندی را که هیستریک بود درمان کرد. این زن برتا پاپنهایم «معروف به آنا او» بود. آنا شیوهی درمانی خودش را خلق کرد، وی آنچه «گفتار درمانی» مینامید را جایگزین درمان متعارف هیپنوتیزم بروئر کرد. فروید بعدها گفتار درمانی را «تداعی آزاد» نامید. پژوهشهای بعدی نشان داده است که در حقیقت آنا با این شیوه درمان نشد، بلکه مدت طولانی در بیمارستان باقی ماند، و نشانههای بیماریش از جمله فلج جزئی، انقباضات موضعی و دوبینی احتمالاً از یک بیماری جسمی نشأت میگرفت که ابتدا اشتباه تشخیص داده شده و بعد درمان اشتباهی برای آن بهکار گرفته شد. اکنون به نحو متقاعد کنندهای عقیده بر این است که آنا مننژیت سل[۴] داشته و هنگام پرستاری از پدرش بدان مبتلا شده بود، زیرا پدرش در اثر آبسه سل فوت کرده بود. بیماری وی اندکی پس از مرگ پدرش شروع شد. تجربهی فروید با آنای دیگری –آنا وان لیبن– که او را «معلم» مینامید به وی ثابت کرد این مسیر به درک جدیدی از روانشناسی منتهی میشود (هدفی که از امکان درمانی برای فروید مهمتر بود). آنا وان لیبن شش سال بیمار فروید بود و به فروید آموخت بیمار باهوش است که تحلیلگر باهوش میسازد.
این بیمارانِ نخستین به شکلگیری تکنیکهای تحلیلی کمک شایانی کردند. نظریه با سرعت آهستهتری شکل میگرفت. رشد رنجآور نظریه در شیوههای متفاوتی انعکاس مییابد که کاناپهی فروید به زنان برجستهای چون هلن دویچ و شاهزاده ماری بوناپارت تحمیل کرد، تا هنگامی که ایشان به نوبهی خود تحلیلگر شدند. دویچ روانپزشک حاذقی بود که پس از مهاجرت به آمریکا در زندگی هیجانی زنان تخصص گرفته بود. ماری بوناپارت نظریههای فروید را در فرانسه بنیان نهاد و بعدها در منازعات معروفی بر سر میراث فروید با ژاک لاکان درگیر شد. او از نوادگان ناپلئون بود و ثروت بسیار داشت. ماری با نام مستعار “Freud-a-dit” که از تحلیلگران فرانسوی دریافت کرد، از این شبههی ارگاسم واژینال در برابر ارگاسم کلیتوریال، ناراحت بود و دو عمل جراحی داشت تا کلیتوریس خود را به واژن نزدیک کند. زمانی که در فکر رابطه جنسی با پسرش بود، برای فروید نامهای نوشت و مشورت خواست. فروید گرچه مخالف جدی زنای محارم بود (فروید در نامه نوشته بود «من در زندگی شخصیام بورژوا هستم»)، سیاستمدارانه پاسخ داد که زنای محارم همیشه زیانآور نیست. به هر حال ماری از پیروان ثروتمند و تاثیرگذار فروید بود.
فروید گاه خودش را با شاه لیر مقایسه میکرد. تا حد زیادی مقایسه درستی بود، چرا که کوچکترین دخترش، آنا، نقش تعیین کنندهای هم برای فروید و هم برای جنبش او ایفا کرد. گرچه مشاجرات آنا با ملانی کلاین موجب دوپاره شدن جنبش روانکاوی شد، اما آنا با تلاشی خستگیناپذیر موجب رونق و گسترش عقاید فرویدی شد. فروید آنا را تحلیل میکرد، ساعتهای طولانی در مورد خودارضاییهای وسواسگونهی آنا با او بحث و گفتگو میکرد. اهمیت این حقیقت نباید اشتباه تعبیر شود: عدهای با فروید مخالف هستند چون رایحهی متعفنی از زندگی خانوادگی او به بیرون درز پیدا میکرد، و مخالفت آنها به خاطر ارزیابی منصفانهی نظریهها و روشهای او نیست. مدافعان فروید اشاره میکنند که روانکاوی همیشه زیر بار سنگین سنت و زهد فروشی رنج کشیده است.
حملات کوبندهای که از جانب فمنیستها به نظریهی فروید وارد میشود، بدین خاطر است که فروید ادعا میکند دختران از «رشک آلت» رنج میبرند و اینکه در زنان بالغ ارگاسم واژینال بر ارگاسم کلیتوریس ارجحیت دارد. به گفتهی فروید هنگامی که دختران میفهمند اندام تناسلی آنان کم ارزشتر از اندام پسران است دچار نومیدی میشوند و آرزوی اندام تناسلی مردانه را دارند، ابتدا نسبت به پدرشان تمایل جنسی پیدا میکنند و بعد آرزوی فرزند میکنند، به ویژه فرزند پسر زیرا اندام تناسلی که سخت طالبش بودند را دارد. در مورد بلوغ جنسی، «مرحلهی فالیک» را در مرحلهی نوزادی دختران شناسایی میکند که مربوط به لذت دستگاه تناسلی خارجی میشود. در این مرحله هنگام تعویض پوشک با لمس اندام تناسلی توسط مادر، کودک لذتی را تجربه میکند (دختران مادر را به خاطر «اختگی» خود مقصر میدانند و دلیل نزاع مادر-دختر همین است)؛ هر زنی که ظرفیت لذت جنسی واژینال را پیدا نکرده باشد، در مرحله نوزادی باقی خواهد ماند.
منتقدان فمنیست در پاسخ به این ادعاها دلایل قدرتمندی ارائه میکنند. پژوهشهای تجربی که توسط مسترز و جانسون انجام شده است، و بسیاری محققان دیگر، به طور قطع ادعای فروید را تکذیب میکند، و نشان میدهد نه تنها کلیتوریس کانون حسی در لگن خاصرهی زنان است، بلکه زنان قادرند به کمک کلیتوریس ارگاسمهای متعددی را پشت سر هم تجربه کنند. بر همین اساس برخی از فمنیستها استدلال میکنند که اگر زنان برای لذتجویی به مردان وابسته باشند، محدود خواهند شد.
بدین ترتیب اگر نظریهی فروید از بررسیهای نقادانه سربلند بیرون نمیآید، پس دلیل قدرت آن چیست؟ آدن در توصیف فروید میگوید «فروید یک شخص نیست بلکه اقلیمی از عقاید و افکار است»، و هارولد بلوم او را «تجسم کلیدیِ عصر ما» میداند، که بیشک این تعاریف با اغراق همراه هستند. حقیقتاً نظریهی فروید تمدن غرب را در قرن بیستم متحول کرد. اما چطور؟ پاسخ در چهار عامل نهفته است. عامل نخست نبوغ فروید به عنوان یک نویسنده و آرمانپرداز[۵] است. دلیل دوم جذابیت بیش از حد هر نظریهایست که به افراد وعده میدهد برای رازهای پنهان ایشان دلیل و توجیه خواهد آورد. دلیل سوم این وعده است که علم بالاخره توانست آنچه پیش از این وجود نداشته، یعنی نظریهی بسندهای از ماهیت بشری را ارائه کند. و در آخر، در مرکز این نظریه لذیذترین، مهیجترین و تحریککنندهترین تابو قرار دارد: و آن رابطه جنسی است. چنین ترکیبی به سختی شکست خواهد خورد.
شکی نیست فروید نویسندهی قدرتمندی است، و توانایی خارقالعادهای در به هم بافتن دانش پزشکی دارد، چند دیدگاه ناب و حقیقی در مورد شرایط بشری ارائه کرده، و از تخیلی قدرتمند بهره میبرد. خواندن آثار او مسحور کننده است. مهارت داستانسُرایی او در حد یک رماننویس درجه یک است، و استعداد شگرفی در خلق شیوههای ناب برای توصیف پدیدههای روانشناختی مورد مطالعهی خود دارد. این ویژگی پرسشهای نظری است که متفکران تاثیرگذار این حوزه از متقاعدکنندهترین و گیراترین لغات استفاده میکنند، و این راهیست برای بیان کردن و برشمردن مطالب نظری. فروید خودش زمانی نامهای به یونگ نوشت و در مورد کتاب یونگ اظهار نظر کرده و گفت «در این کتاب بسیاری از موارد آنقدر خوب بیان شدهاند که به نظر میرسد شکلی مشخص به خود گرفتهاند». این عبارت دقیقاً توصیف کنندهی استعداد خود فروید است. قدرت تخیل حیرتآور فروید منجر به خلق تشبیهها و استعارههای فراوان میشود، و واژگان خشک علم پزشکی و روانشناسی را با آن در میآمیزد. با این کار به استعارهها و تشبیههای خود اعتبار میبخشد. نمونههای موردی فروید روایتهای سازمان یافتهای هستند که از شایعات بی اساس زندگی حقیقی بر مبنای تماشاگری جنسی[۶] ساخته شدهاند -داستانهایی که کنجکاوی انسان را برمیانگیزد. روایتها از این هم فراتر میروند: این داستانها پایان لذتبخشی دارند، شبیه پایان داستانهای جنایی که با کنار هم گذاشتن سرنخهای هوشمندانه حقیقت آشکار میشود.
دومین عامل جذابیت این است که فروید اسرار نهانی را برای افراد آشکار میکند که خودشان هم از آن اسرار بیخبر بودند. احساساتی نظیر دلواپسی و کنجکاوی، اضطراب و میل و آرزو که موجب میشود افراد بسیاری بر خلاف عقل سلیم به دنبال طالعبین بروند، در این عامل صدق میکند؛ با این تفاوت که تایید علمی این نظریه را مورد پذیرش و احترام میسازد و به همین خاطر است که افراد هزینه بیشتری صرف روانکاوی میکنند تا صرف طالعبینی.
سومین عامل جذابیت، ارائه نظریهایست که وعده میدهد ماهیت بشری را آشکار خواهد کرد. داستانهای مذهبی در مورد هبوط انسان، انسان در میانهی شیطان و فرشته، روحهای جاودانی که در دنیای نفرتانگیز زندانی شدهاند و بنابرین از ابتدای تولد گناهکارند، دیگر چندان جذابیتی برای بسیاری از افراد نداشت و در همین زمان دیدگاه داروینی هیچ توضیحی ارائه نمیکرد که چرا تکامل، بشر را بدینگونه ساخته است.
در تعیین تکانههای جنسی و خشونتآمیز به عنوان محرکهای اصلی بشری، و در تعیین علل آنها فروید از فلسفه روانشناختی بهره بسیار گرفت. انسانها تلاش میکردند تا مفاهیم مبهم و ناشناخته دربارهی خودشان و ماهیت پیچیدهشان را درک کنند؛ و به همین خاطر ظهور دیدگاههای جدید فروید با اقبال گستردهای رو به رو شد، همچون بارانی که بر زمین خشک ببارد.
و در نهایت حقیقت این است که رابطهی جنسی در کانون این داستان است. فروید با آزاد کردن بحث و گفتگو در مورد این موضوع خدمت بزرگی کرد اما اهمیتی که فروید به این مساله بخشیده مورد تردید است. گرسنه همیشه به غذا فکر میکند. حوادث و رویدادهای تاریخ اجتماعی گاه به اشتباه جزء لاینفک ماهیت بشری شناخته میشوند و این نکته نشان میدهد چرا فروید تمایلات جنسی را به عنوان سرچشمهی ماهیت بشری برمیگزیند. عجیب اینجاست که افراد متوجه نمیشوند رابطه جنسی تنها بخشی از یک داستان به مراتب پیچیدهتر است.
فلاسفهای که از تخیل بهره میگیرند هرگز کامل نابود نمیشوند. از آیین آنیمیسم گرفته تا زرتشتی، هر دیدگاه بشری میتواند دست کم اندکی مدافع داشته باشد. ممکن است همیشه افرادی پیرو فروید بمانند، و قوهی تخیل و قدرت ادبی فروید همیشه تحسین عدهای را برانگیزد. طبق آنچه گفته شد، این دو مورد ارتباط تنگاتگی دارند. اما در مورد ادعاهای فروید، زمان خوب میتواند در مورد حقیقت آنها قضاوت کند که گویا قضاوت زمان علیه او پیش میرود.
منبع: این مقاله با عنوان «?Scientist or storyteller» توسط «ای.سی. گرایلینگ» در گاردین نوشته و منتشر شده و در تاریخ ۱۸ اسفند ۱۳۹۸ توسط «تیم ترجمهی مجله تداعی» ترجمه و منتشر شده است.