به راستی تو کیستی؟ مروری بر کتاب هویت نوشته‌ی میلان کوندرا

هویت داستان رابطه ی یک زوج است؛ زوجی که در ظاهر زندگی شیرینی دارند. شانتال و ژان مارک شریک زندگى یکدیگرند و بسیار یکدیگر را دوست دارند، عشق تنها به آن دو قدرت تاب آوردن حیات را مى‌دهد؛ زیرا هر چیزی خارج از محدوده ی زندگی مشترک، آن دو را رنج می‌دهد.

روزی شانتال از سر شوخی به ژان مارک می‌گوید: “مردها دیگر براى دیدن من سر بر نمى‌گردانند.” ژان مارک حسادت مى‌کند؛ اما عشقش به شانتال آن چنان قوى ست که براى بازگرداندن امید به او، در قالب یک ناشناس نامه‌هایى در تحسین زیبایى و جذابیت شانتال به او مى‌فرستد. نامه‌ها  کم کم شانتال را به وجد مى‌آورند و ژان مارک چهره‌اى متفاوت از او مى‌بیند. چهره و هویتى که در همه‌ى سال‌هاى رابطه‌ى شان با آن رو به رو نشده است. آیا هویت شانتال به واسطه‌ی تصور وجود معشوقی دیگر تغییر کرده است یا او همیشه و در تمام سال‌های زندگی شان چنین شخصیتی داشته است؟ آیا کسانى که دوست شان داریم در برهه‌اى از زمان به دیگرانى ناشناس تبدیل مى‌شوند؛ زنان و مردانى بیگانه؟ و آن که دوستش مى‌داشته‌ایم، ناگهان ناپدید مى‌شود؟

شانتال در جهان واقعی به دنبال فرستنده ی نامه ها می گردد. روزی مردی کم بضاعت به او نگاه می کند و شانتال با خود فکر می کند”چرا باید به خواسته های مردی فقیر کمتر از مردی صاحب سرمایه احترام گذاشته شود؟”

رابطه‌ى شانتال و ژان مارک رو به وخامت مى‌گذارد. هر چه ژان مارک عشق بیشترى نثار شانتال مى‌کند؛ شانتال بیشتر به سمت نویسنده‌ی ناشناس نامه‌ها جذب می‌شود و چهره ی متفاوتی از خود به نمایش می گذارد.
رمان هویت رنج انسان معاصر را در بحران شناخت خود و دیگران تصویر مى‌کند، انسانى که با تلاطمى رو به روست که هر لحظه بر سرعتش افزوده مى‌شود و یاراى آن را ندارد که بى عشق آرامش خود را بازیابد، حال آن که عشق هم چون باقى مقوله‌ها به بى‌ثباتى افسار گسیخته‌اى دچار شده است؛ خصوصیتى که با ذات آن در تضاد است و ناچار به نابودیش مى‌انجامد.
بى پناهى و تنهایى انسان معاصر در جهانی که هستى او مدام در معرض پرسش قرار می‌گیرد، به غایت رنج آور‌ست. چقدر هویت انسان وابسته به موقعیتى‌ست که در آن قرار دارد؟ او چگونه باید در مواجهه‌ى اخلاقیات و اعمالش به تعادل برسد؟
حقیقت اینست که  انسان به عنوان بخشى از هستى متغیر و غیر قابل اتکاست. تصور آن که ما همه درون گویى گردان قرار داریم و هر لحظه چون جسم سیالى شکلى نو مى‌گیریم و چیدمانى متفاوت خود را مى‌یابیم وحشت ناک است و این که در هر کدام از این حالت‌ها براى احساس اطمینان باید هویت خود و اطرافیان‌مان را بازیابى کنیم.

هویت چیستى و چگونگى ماست. همه‌ى ویژگى‌هایى که به واسطه‌ى آن‌ها خود را مى‌شناسیم؛ گرچه هویت‌هاى گوناگونى داریم. این هویت در نگاه خودمان، دوستان‌مان، خانواده، معشوق و جامعه بزرگ‌تر متفاوت است. خیال کنید آن تصورى که تا به امروز از همسایه‌تان داشتید فرو بریزد و او فردى متفاوت از آن چیزى باشد که فکر مى‌کرده اید، شاید غمگین بشوید، بهت زده شوید یا هزاران احساس دیگر به سراغتان بیاید؛ اما به یقین زندگى شما فرو نمى‌پاشد. ولى اگر این اتفاق در مورد نزدیک‌ترین فرد زندگى‌تان رخ دهد، حس مى‌کنید، شکست خورده‌اید، شما را فریب داده‌اند، وحشت مى‌کنید که غریبه‌اى را به شخصى ترین بخش زندگى‌تان راه داده‌اید و این آغاز بحران است؛ این فضایى‌ست که رمان هویت در آن می‌گذرد و از پس رویدادهایى ساده و روزمره به یکى از مهم‌ترین مسائلى اشاره مى‌کند که بشر با آن دست به گریبان‌ست. دغدغه‌هایی نادیدنی که میلان کوندرا نویسنده‌ی هویت، خواننده را به دیدن آن ها وا می‌دارد و از خلال داستان اندیشه محور خود مفاهیم پیچیده را ساده و قابل فهم می‌کند. خواندن رمان هویت به گوش کردن به یک سمفونى مى‌ماند در حالى که کل هستى انسان از برابر دیدگان‌تان مى گذرد.

مطالب مرتبط