انزوا، شکست و واماندگی؛ داستان دختری که زیبایی‌اش را در بازی با آتش باخت

شب جمعه، وسط زمستان سال ۱۳۹۵ است. زمین پوشیده از برف شده و سرما هم به آخرین حد خود رسیده‌است. هجوم بادها از لای شیشه شکسته، سردی داخل خانه را بیش‌تر کرده‌است. دختر جوانی که دست‌اش از سرما می‌لرزد، از حیاط به خانه می‌آید تا بخاری را روشن کند. مواد سوخت داخل بخاری که در گوشه‌ای از حیاط خانه زیر برف تر شده‌، کار روشن‌کردن بخاری را دشوارتر می‌کند. مادر و بقیه اعضای خانواده هم نیستند تا در این کار کمک‌اش کند. همه مهمانی رفته‌اند. در این میان چیزی که به ذهن‌اش می‌رسد، بشکه پترول است که در امتداد پنجره دهلیز در یک کمد گذاشته شده‌است. به سراغ بشکه می‌رود و با ریختن آن در یک ظرف کوچک‌تر دست و صورتش نیز با تیل آلوده می‌شود. آن زمان او تنها به روشن‌شدن بخاری به هر طریقی فکر می‌کند؛ اما به این نمی‌اندیشد که ریختن پترول روی شعله‌های پنهان بخاری در کسری از ثانیه، منفجر می‌شود و آتش و دود فضای اتاق را می‌گیرد و او در این میان زیبایی صورتش‌ را می‌بازد…لحظاتی بعد، گیج و منگ گوشه‌ای افتاده و صورتش را محکم گرفته‌است. هیچ‌چیزی را حس نمی‌کند. فقط صدای زودباش او طرف بگذار اینجا.. را می‌شنود. فراموش کرده‌ که چه اتفاقی رخ داده‌است. او در شفاخانه است.

اکنون شب‌ها و روزهای‌اش روی تخت شفاخانه سپری می‌شود. دیگر طبیعت رنگ دیگر گرفته از برف و سرما و بخاری خبری نیست؛ اما او هنوز در شفاخانه است. دیگر اتاق شفاخانه اتاق‌اش و تخت آن تخت‌خوابش شده‌است. نزدیک سه ماه از بودن او در شفاخانه می‌گذرد؛ اما هنوز نمی‌داند که چه بر سر صورت‌اش آمده‌است. هزینه استفاده از پترول برای روشن‌کردن بخاری برایش چقدر سنگین تمام شده‌است. او که هنوز از سوی داکتران با نام ذاکره صدا می‌شود و نام‌اش را به زهرا تغییر نداده‌است، می‌گوید: «تا ماه‌ها نمی‌دانستم چه بر سر صورتم آمده‌است؛ اما چیزی که زندگی را برایم دشوار ساخته‌بود، شدت درد صورت و گذراندن تمام وقتم روی تخت شفاخانه بود.» به گفته او، هیچ دوایی نمی‌توانست درد صورت‌اش را کاهش دهد.

این‌ را چه بر سر صورت او آمده و اصلا تبدیل به یک آدم دیگر شده که حتی با خودش هم بیگانه است، هرگز تصور نمی‌کرد. «بعد از یک‌سال فهمیدم که زیبایی صورتم را از دست داده‌ام و هرچه به خود نگاه می‌‌کنم، نمی‌توانم خودم را بیابم.» زهرا بعد از سه ماه از شفاخانه بیرون شده‌است؛ اما تمام تلاش و امید او در جهت به‌سازی صورت‌اش است. وقتی از جراحی صورتش پرسیدم، گفت که ۸ بار صورت‌اش را جراحی پلاستیک کرده؛ اما هنوز خوب نشده‌است. می‌گوید داکتران گفته‌اند که بیش از این امکان به‌سازی صورت‌اش با جراحی در داخل کشور وجود ندارد؛ اما برای ادامه تلاش، باید به خارج از کشور برود. زهرا می‌گوید، داکتران شفاخانه استقلال پس از آخرین عمل جراحی پلاستیک به او پیشنهاد کردند برای درمان به کشورهای امریکا، آلمان یا هندوستان برود. «اما من بودجه‌ای برای درمان در این کشورها را ندارم.»

پس از حادثه
زهرا می‌گوید اشتباهی که بر اثر بی‌تجربگی کرده‌است، درد بزرگ و هزینه سنگینی برایش داشته‌است. سه ماه در شفاخانه، دردهای جانکاه صورت، انتظار روی تخت شفاخانه و در نهایت باختن زیبایی سیمایش برای او خیلی گران تمام شده‌؛ اما چیزی که درد موارد یادشده را از ذهن‌اش پاک کرده، ماجرایی است که بعد از این اتفاق و پس از باز کردن صورتش برایش پیش آمده‌است: انزوا، شکست و واماندگی.

زندگی وقتی دشوار شد که «فهمیدم که زیبایی صورتم، تمام زیبایی‌های زندگی مرا با خود برده‌است. از تغییر نگاه نزدیکان و خانواده تا نگاه تحقیرآمیز مردم در اجتماع و از خودداری افراد دور و نزدیک از همنشینی و دوستی با من تا سرزنش و تحقیر و تشویق به خودکشی و حاضر نشدن در جمع» فقط در فاصله انداختن و نیانداختن پترول در بخاری فرق کرده‌است.

اما الگو قرار دادن افراد معلولی که موفقیت‌های بزرگی را کسب کرده‌اند تنها مایه تسلی خاطر و فرار از ناامیدی و فشار روحی برگرفته از رفتار و برخورد با افراد است. «خیلی سعی کردم مثل گذشته در میان جمع حاضر شوم و ارتباط محکمی با دیگران داشته باشم؛ اما دیگر نگاه به من در همه‌جا فرق کرده‌است، می‌گویند که با این وضعیتت لباس را چه می‌کنی، به مهمانی و بیرون نرفتی چه می‌شود؟»

می‌گوید حرف‌هایی که به او گفته‌ می‌شود، گاهی روی روحیه‌اش تاثیر منفی عمیقی می‌گذارد و ناامیدی در فضای ذهن‌اش چرخ می‌زند؛ اما وقتی می‌بیند، افراد زیادی در این کره خاکی هستند که با وجود معلولیت، موفق‌اند و از خوبی‌های زندگی هم سرشاراند، با الهام از این افراد می‌خواهد به سوی آینده و زندگی حرکت کند.

تصمیم به خودکشی
در عصری که انرژی‌ها بیشتر به جای گرایش هدفمند، برنامه‌های طولانی‌مدت و راهکارهای پیچیده، بر نگاه‌ها و ارتباط‌های سطحی و قضاوت‌های پیش از وقت متمرکز است، زندگی برای دختری که در بهترین حالت، با نگاه‌ها و حرف‌های آزاردهنده و آزار و اذیت شماری از افراد زخم می‌خورد، با از دست دادن زیبایی صورت این مشکل چندبرابر می‌شود.ظاهر افراد به خصوص دختران در چنین زمانه‌ای بیش از هر چیز دیگری تعیین‌کننده است؛ چون داشته‌هایی مثل توانایی، شایستگی و کارآمدی افراد در سایه ظاهر آراسته یا نازیبا به دید نمی‌آید. سیمای در‌هم‌آمیخته دختری جوان در چنین شرایطی نه زیبایی را با خود دارد و نه می‌تواند «کمال آشکار مخلوقات»، «فتنه بینندگان» و «مسرت‌بخش ستایندگان» باشد و نه آن جوهری را با خود دارد که «به پرستندگان پاداش دهد».

زهرا می‌گوید که با فقدان زیبایی صورتش، بسیاری در برخورد با او نگاه تمسخرآمیز و تحقیرکننده داشته‌اند. «آنقدر تحقیر و تمسخر شدم که دیگر به این چیزها عادت کرده‌ام.» در این میان، بعضی از دوستان و آشنایان نزدیک و دور به او پیشنهاد «خودنابودی» را داده‌اند و به رسم معمول ظاهربینی، گفته‌اند که دیگر چیزی برای او باقی نمانده که بتواند زندگی کند.

او می‌گوید که تنهایی و اندوه تنهایی هر روز او را نزارتر می‌سازد؛ اما این ساز غمگین، نای هزارآهنگ تنهایی در نیستان طبیعت بی‌رنگ انزوا و شکست او بوده‌است.

اخراج از کار
زهرا در یک فروشگاه لباس بیش از هر فرد دیگری برای پیشبرد کار تلاش می‌کرد، امیدی در دل‌اش برای بهبود زندگی و کارهای بیشتر وجود داشت. فارغ از این‌که نقاب کشیده بر صورت و سیمای له‌شده در زیر نقاب، اسباب عدم تداوم کار او را با خود حمل می‌کند. یک روز کارفرمای او می‌گوید که دیگر توان ادامه همکاری با زهرا را در فروشگاه ندارد.

مسایل امنیتی، تنها بهانه کارفرما برای اخراج زهرا است؛ اما در عقب این ماجرا، حرف اصلی این است که زهرا دیگر زهرای سابق نیست و آن زیبایی که «مسرت‌بخش ستایندگان» باشد را با خود ندارد. او اخراج شده‌است.

با از دست‌دادن این شغل، زهرا دوباره برای یافتن کار به هر دری می‌زند؛ اما هیچ‌کسی به او کار نمی‌دهد. «زندگی بدون کار و درآمد خیلی سخت است». با فردی مثل زهرا چه باید کرد؟ باید دور انداخت، چون دیگر زیبا نیست؟! با او دوری کرد؛ چون دیگر زیبایی‌اش را ندارد؟ او اگر در زندان تنهایی بمیرد، خیالی نیست، چون‌که صورت‌اش به هم ریخته است؟ او باید همواره سرزنش شود؛ چون در یک بی‌تجربگی و بازی با آتش سیمایش به‌هم ریخته‌است؟ این‌که از تمام حقوق‌اش محروم شود مهم نیست؟ چون جامعه شریف‌پرور، زییاپرور شده‌است؟ این سؤالاتی است که از میان هزاران سؤال انباشته‌شده در ذهن زهرا بیان می‌شود.

افق آینده و امید باخته
زهرا متولد ایران است. پدرش هنوز بوی گل‌های کچالوی هفت‌رنگ پنجاب بامیان را با خود دارد. فردی که با نگاه به آسمان، روزی یک‌سال آینده‌اش را پیش‌بینی می‌کرد. با تمام مشقت، پسران و دخترانش را به شمول زهرا بزرگ کرده‌است. زهرا در یک انستیتوت مسلکی اداره و تجارت، درس می‌خواند و درس و موفقیت‌های تحصیلی را یگانه راه برای رهایی از رنج می‌داند. او می‌گوید که می‌خواهد درس و تحصیلاتش را تا مقاطع بلند تحصیلی ادامه دهد. در تخصص‌اش صاحب‌نظر شود؛ اما در میان این حرف‌ها آهی عمیق می‌کشد و آرزوی بهبودی و برگشت به زندگی قبلی را می‌کند؛ آرزویی که شاید مثل رویا به واقعیت بپیوندد، یا شاید در حد یک آرزو باقی بماند و تمام داشته‌های زندگی در پس این آرزوهای بزرگ، رنج باشد و سوختن و ساختن با زندگی در کنج اتاق سرد و بی‌روح خانه پدری.
این یک ماجرای تلخ است.
با تمام آرزوها رنج هنوز باقی است.

مطالب مرتبط